انارخانم، از پشت پنجره، به بیرون نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. آن قدری که حتا یک ستارهی کوچولو هم توی آسمان دیده نمیشد. ریزه انارها، بچههای انار خانم بودند که از توی اتاق کوچک، یکی یکی پریدند بیرون و دورِ انار خانم جمع شدند. یکی از ریزهها، تاج کوچولوی اناری اش را صاف کرد و گفت:
- مامان اناری پس چرا مهمونها نیومدن؟
انار خانم سرش را تکان داد و آهی کشید. موهای قرمز اناریاش را زیر روسری پشمی جمع کرد و گفت:
- دیر نکردن! بالاخره میرسن! هیچ کس شب به این مهمی رو فراموش نمیکنه!