دوستش دارم. شاد و سرزنده است. همکار و همشغلایم. چشمهایی تیزبین و شامهای قوی دارد. میتواند بوی آدمهای پولدار را توی مهمانی، رستوران یا بازار از میان هزارتا آدم تشخیص بدهد. رفیق خوبی است، بامرام و پرانرژی.
صدای سوت کتری مثل آژیر پلیس توی خانه میپیچد. صدایش اعصابم را میلرزاند. سوتک برنجی کتری با چیزی مثل سیمان به لوله چسبیده و محال است کنده شود.
روسریاش را یکور روی شانه میاندازد و با صدایی مردانه میگوید: «آب جوش اومد...»
صدایی از اتاق بچه نمیآید. گوشم را به در میچسبانم. دلم بدطوری میگیرد. وقتی پسرکم نیست، خانه مثل مردابی ساکت و لغزان میشود. انگار زیر پایم بهجای زمین قرص و محکم ماسه ریخته باشند.
توی آشپزخانه ظرفهای نشسته مثل تپهی کوچکی بالا آمده. ظرفهای چرک و جِرمگرفته دلم را آشوب میکند، اما دستودلم به شستنشان نمیرود...