دختر کوچکش گلی نیز این نیاز او را مرتفع نمیساخت. این احساس تنهایی و کمبود هرگز باوجود دختر کوچک و شوهر مهربانش حاج رحمان او را ترک نمیکرد. بعد از تولد گلی سالهای زیادی میشد که آرزوی فرزندی دیگر را در دل میپروراند و از اینکه نمیتوانست فرزند دیگری را در آغوش بگیرد ناراحت بود. بارها و بارها تجربههای تلخی را آزموده بود و بعد از مدتی بارداری، زمانی که خوشحالی و شادمانی تمام وجودش را شعلهور میساخت در کمال ناباوری جنینش را از دست میداد. این اتفاق دردناک باعث میشد که برای مدتی طولانی افسردگی به سراغش بیاید و امید زندگی کردن را از دست بدهد. در این مواقع بهسختی بیمار میشد بیچاره پدرم حاج رحمان برای شفای همسرش دست به هر کاری میزد.
روزها و روزها در پی هم میگذشتند ولی او همچنان بیمار بود. ساعتهای متمادی به نقطهای خیره میماند و اشک میریخت و حالش بدتر و بدتر میشد. همه ی دوستان و اطرافیان برایش نگران میشدند و از ته دل دعا میکردندتازود تر بهبود یابد. حاج رحمان بیتابتر از همه بیشتر ساعاتش را با او میگذراند و سعی میکرد کمتر از خانه خارج شود تا همسرش احساس غربت بیشتری نکند. دریای چشمان حاج رحمان همیشه ابری و بارانی بود و این نگرانی او را غمگین و گوشه گیرکرده بود. ولی...