روزی روزگاری، در یک روستای کوچیک، مرد کفاش فقیری با گربهاش زندگی میکرد.
کار و کاسبیاش تعریف زیادی نداشت و پولش به سختی به خریدن غذا میرسید.
یکبار که از بیپولی یک کنسرو ماهی رو با گربهاش نصف کرده بود و میخورد بهش گفت:
"دیگه تمومه، کارمون تمومه. دیگه هیچکسی به ما کفش سفارش نمیده. به گمونم باید دنبال یک شغل دیگه بگردم."
گربه با ناراحتی به کفاش نگاه کرد و گفت:
"به نظرم داری خیلی زود تسلیم میشی. یک پیشنهاد دارم. تو یک چکمه با بهترین نوعِ چرمهات رو برای من بدوز."
و کفاش هم همینکار رو انجام داد …