یک روز غروب، مامانم با موهای کَفی و پالتو به تن روی تخت دراز کشید و چترش رو بالای سرش باز نگه داشت.
ما از این کار عجیب و غریبش فهمیدیم که مدل موی جدیدی برای خودش درست کرده و مراقبه که خراب نشه.
فردای اون شب، روز مهمی بود.
مامان توی سالن آرایشگاه با اضطراب قیچیها و شونههاش رو آماده میکرد.
من هم با خواهرهام توی سالن، پشت یک پرده پنهان شده بودیم تا یواشکی مشتریِ خاصی که قرار بود بیاد رو ببینیم.