در این داستان دل انگیز و شاعرانه، پیرمردی به نام تام، به سوفی و امیلی اهمیت دیدن جهان را از طریق قلب آنها میآموزد.
این داستان، پیامهای عمیق درمورد دوستی و هدایای کودک و همچنین پیر شدن و استمرار،همراه با چشم اندازی دلچسب برای کل خانواده ارائه میدهد.
سوفی کوچولوی هفت ساله، با موهای گیس شدهی قرمزش که به این طرف و اون طرف تاب میخوردن، از این بامزهتر نمیتونست باشه.
اون عاشق نقاشی کشیدن بود و همیشه مشغول کشیدنِ یک خونه با همهی درها، پنجرهها و شومینهی بزرگش بود.
اون مامان و باباش، داداش کوچیکش که فقط هشت سالش بود و بیشتر از همه عموی بزرگش تام رو میکشید.
عموی سوفی، بین همه، مرد قابل احترامی بود و مردم اون رو تامِ پیر صدا میکردن.
سنش خیلی بالا بود و روی سرش مویی نداشت، فقط یک ریشِ سفید و بلند، صورتش رو پر میکرد.
برای همین هم کشیدنش برای سوفی آسونتر بود.