روزی روزگاری، پسری به نام تام، به همراه پدر و مادرش توی یک مزرعه زندگی میکرد و تمامِ روز مشغولِ بیل زدنِ زمین و آماده کردنِ خاک برای کاشتِ بذرهای شلغم بود.
پسرک هیچ وقت از مزرعه بیرون نمیرفت، برای همین هر موقع که یک مسافرِ اسب سوار یا یک درشکهی باربر رو در حالِ عبور از کنارِ زمینهاشون میدید، کمی باهاشون صحبت میکرد و ازشون میپرسید که برای انجامِ چه کاری به دهکده میرن.
بعد از گذشتِ چند روز، با طلوعِ آفتاب، پسرک بقچهاش رو به دست گرفت و از خونه بیرون رفت.
بینِ راه یک درش که سوار رو دید و ازش خواست تا همراهش به دهکده بره.