ودیگر هیچ فرقی نمیکند. چه چراغ روشن باشد چه خاموش، او همهچیز را میداند. در را آرام میبندد. کفشهایش را درمیآورد و میداند که اگر چراغ را روشن کند سایهاش تا پایین در کِش میآید، بعد از زانو میشکند و روی نقشهای مستطیلی در بالاوپایین میشود.
به طرف کاناپه میرود و درست وسط آن مینشیند. پاها را از هم باز میکند، دستها را پشت گردن میبرد مدتها به سقف خیره میماند. و بدون آنکه نقشهای روی سقف را بشمرد، بدون آنکه احتیاجی باشد که چراغ را روشن کند میداند آنجا سیصد مربع در سیصد دایره محاط شدهاند. او میداند که جدول ناتمام روزنامهی چند ماه پیش را کجا گذاشته و میداند که هنوز جواب سومین سؤال هفتِ عمودی درنیامده است، و آن سه خانهی خالی هیچوقت پر نخواهد شد. و میداند که تا چند لحظهی دیگر گربهی سیاهش به دور پایش میپیچد، بعد بالا میآید و کنارش مینشیند و او آرامآرام نوازشش میکند.