بانو باتنکور که همچنان از تنپروری دخترش حرص میخورد مشغول توضیح دادن بود:
ــ در اوستاند، فکرش را بکنید، صبحها در کازینو کلاس رقص تشکیل داده بودند، اسم او را هم نوشتم. بعد از هر رقص، شازدهخانم روی نیمکت ولو میشد، آبغوره میگرفت و همه را دور خودش جمع میکرد تا برایش دلسوزی کنند. (با جوش و خروش فریاد برآورد:) آنهم پیش من که از دلسوزی متنفرم!
و ناگهان چنان اثری از سنگدلی در چشمهایش پدیدار شد که آنتوان بیاختیار به یاد شایعهای که سابقا بر سر زبانها بود افتاد: شایعه حسادت گوپیو در سر پیری و مرگش بر اثر مسمومیت. بانو باتنکور با لحن کینهتوزانهای به گفته خود افزود:
ــ آنقدر شورش را درآورد که آخرش من کوتاه آمدم.
آنتوان نگاه ملامتباری به او افکند. یکباره تصمیمش را گرفت که از گفتوگوی جدی با این زن چشم بپوشد و بهمحض رفتن او شوهر را احضار کند. هوگت دختر باتنکور نبود، اما آنتوان گفته ژاک را درباره سیمون به یاد میآورد: «کلهاش گچ است، ولی دل پاک و مهربانی دارد.» پرسید:
ــ شوهرتان در پاریس است؟
بانو باتنکور گمان کرد که آنتوان سرانجام برای آغاز گفتوگو میخواهد تشریفات را بهجا بیاورد. عجب، تازه به فکر افتاده بود! خانم قصد داشت که چیزهایی از او بخواهد، ولی نخست لازم بود که نظر لطف او را به خود جلب کند. خنده سر داد و دوشیزه انگلیسی را به داوری طلبید:
ــ مری، شنیدید؟ نخیر، آقای عزیز، ما محکومیم که تا ماه فوریه برای فصل شکار در تورن بمانیم. این هفته، در فاصله میان هجوم مهمانها، من توانستم فرار کنم. ولی شنبه، دوباره خانه پُر از مهمان میشود.
آنتوان جواب نداد و این سکوت کاسه صبر بانو باتنکور را لبریز کرد. بهتر بود که از رامکردنِ این وحشی چشم بپوشد. این مرد گیج سربههوا به نظرش مضحک و بیتربیت میآمد!
برگشت و بالاپوشش را از روی صندلی برداشت.
آنتوان با خود میگفت: «خوب. الساعه به باتنکور تلگراف میزنم. نشانیش را دارم. فردا یا منتها پسفردا به پاریس میآید. پنجشنبه عکس میگیریم. و برای اطمینان خاطر، جلسه مشاورهای با استاد تشکیل میدهیم. شنبه بالاتنهاش را در گچ میگیریم.»
هوگت در صندلی راحتی نشسته بود و آرام دستکشهایش را به دست میکرد. بانو باتنکور پالتو خزش را پوشیده و در برابر آیینه ایستاده بود و کلاهش را که تماما از پوست قرقاول طلایی بود مرتب میکرد. با اندکی ترشرویی پرسید:
ــ خوب، دکتر؟ نسخه نمینویسید؟ این بار چه توصیه میفرمایید؟ آیا اجازه دارد که گاهی همراه میس مری با درشکه به شکار برود؟
من تا حالا دو جلد را خوندم. کتاب داستان نیست دایره المعارف هست .واقعا قابل توصیف نیست بعضی صفحاتش را باید بارها و بارها خوند. مواجهه اقای تیبو با مرگ از بابل تامل ترین قسمت های کتابه
5
واقعا داستان عالی بود فکرش رو نمیکردم تو فضای جنگ و زندگیهایی که بهم ریخت، قابل تامل هست و الان نمونه های آون رو در جنگ اوکراین میبینیم.... چه زندگیهایی که بخاطر سیاست بهم ریخت
چه آرزوهایی که بر باد رفت....
5
من که نمیخرم اینو ولی چه خبره ۳۰۰۰۰ تومن? سه جلد میشه ۹۰ هزار تومن واسه کتاب الکترونیکی?
2
خیلی سعی کردم با این کتاب ارتباط برقرار کنم، با اینکه دو جلد رو خوندم اما نمیتونم دوستش داشته باشم و ادامه بدم. مطمئنا اشکال از منه وگرنه خانواده تیبو یه اثر ماندگاره
5
جلد اول که فوق العاده بود. ترجمه روان و شخصیت پردازی عالی. جلد دوم هم بسیار متفاوت و ترغیب کننده شروع شده.
5
توضیحات نویسنده باعث میشه که هر صحنه رو به صورت زنده جلو چشم تصور کنیم. شخصیت های کتاب در واقع هر کدام به نوعی از چیزی رنج می برند.
5
ترجمه انقدر فوق العادس و خط به خط کتاب درس زندگی خداروشکر چهار جلده من انقدر آروم میخونم تموم نشه
5
کلمات و احساساتی که در آدم به غلیان میفته زمانی در شخصیت های کتاب غرق میشی واقعا با کلمات قابل توصیف نیست!
5
فوق العاده است این کتاب البته من جلد اول و خوندم عالی بود بقیه رو همگرفتم حتما بخونید
5
از دستش ندید من جلد اول و دوم رو خوندم پیش به سوی جلد سوم...هرچه بخواهیدداینجا هست