زندگیاش مانند قصهای تلخ آغاز شد: او را سر راه گذاشتند. یک وانِ سبزِ برّاقِ پلاستیکی روی پلههای کلیسای ناحیهی کوچکی در نزدیکی شهر گیسِن قرار گرفت. نوزاد در پتویی از پشمِ آبرفته پیچیده شده بود و بدناش گرمای طبیعیاش را ازدستداده بود. کسی که او را سر راه گذاشته بود، چیزی از خود بهجا نگذاشته بود. نه نامهای، نه عکسی، نه یادگاریای. وان را از هر فروشگاهی میشد خرید، پتو متعلق به ارتش آلمان بود.
کشیش فورا پلیس را خبر کرد، اما از مادر خبری نشد. نوزاد را به پرورشگاه فرستادند و سه ماه بعد مسئولین او را به زن و شوهری دادند که کودک را به فرزندی قبول کرده بودند.
خانوادهی میشالکا که خود فرزند نداشتند او را پذیرفتند و با نام فرانک اِکساوِر غسل تعمیدش دادند. آدمهایی کمحرف و سختگیر بودند، کشاورزانی که در روستای زیبا و آرامی در اوبِر فرانکن رازک میکاشتند، تجربهی بچهداری نداشتند. پدرخواندهاش همیشه میگفت: «زندگی لیسیدن شکر نیست» و زبانِ مایل به آبیاش را از دهان بیرون میآورد و لبهایاش را میلیسید. رفتارش با انسان، چهارپا و ساقههای رازک با احترام و سختگیریِ یکسانی توأم بود. هرگاه همسرش با بچه رفتاری بیشازحد ملایم داشت سرِ او غر میزد. میگفت: «تو این بچه را تباه میکنی.» و به چوپانهایی فکر میکرد که هیچگاه سگهایشان را ناز نمیکنند.
در کودکستان سربهسرش میگذاشتند، در ۶سالگی به مدرسه رفت. در هیچ کاری موفق نبود. بیریخت بود و بیش از حد قدبلند، از همه بدتر اینکه وحشی هم بود. مدرسه به او سخت میگذشت، دیکتهاش افتضاح بود، تقریبا در هر درسی بدترین نمرهها را میگرفت. دخترها از او میترسیدند یا از قیافهی او حالشان به هم میخورد. او اعتمادبهنفس نداشت و به همین دلیل پرخاشگری میکرد. موهای قرمزش او را وصلهی ناجور کرده بود.