از چند سال پیش به این طرف، در همسایگی ما وقایع تلخی رخ داده است. حوادثی غمانگیز وتکاندهنده وگاه عجیب، به راستی نمیدانم آیا در همسایگی دیگران نیز این چنین حوادثی رخ میدهد، آن هم تا این اندازه عجیب؟
من موضوع زیادی راجع به حوادث دوران کودکیام به یاد نمیآورم. وقایعی را که برایتان تعریف خواهم کرد، به نقل از مادرم است که در درستی و حقیقتگویی کلام او شکی ندارم. بعضی از این حوادث را خود نیز شاهدش بودهام، با این فرق که تنها خاطرهها و صحنههای محو و دوری در نظرم باقی مانده است.
همین خاطرات که بیشتر به یکخواب عمیق و خیالانگیز میماند، کنجکاوی مرا برانگیخت. چون نمیتوانستم بین این وقایع رابطهای برقرار کنم یا مثلا برای مناظر و لحظههایی که در ذهنم باقی مانده بود، دلیل موجهی بیاورم.
خانۀ قدیمی ما که بسیار کوچک و تنگ بود، از سمت پشت به یک خرابه که داخل آن چندین تپۀ خاکی و شنی کوچک و بزرگ وجود داشت وصل میشد و از مقابل نیز به خانهای همانند خانۀ خودمان راه داشت.
ما در کوچهای بنبست زندگی میکردیم و محل خانۀ ما درست انتهای کوچه بود. بنابراین هنگامی که در خانه را میگشودیم کوچهای طویل و باریک برابر چشمانمان قرار میگرفت، کوچهای که به یاد دارم، هرچه میرفتم به انتهای آن نمیرسیدم، خصوصاً در کودکی و در شبهایی که به تنهایی مجبور بودم خودم را به خانۀمان برسانم. شبی سرد و شبی گرم و کوچهای با سایه روشنِ سکوت و هوایی مملو از وحشت. به سرعت میدویدم تا به خانۀمان برسم، راهی که هر شب با اضطراب طی میشد...
-از متن کتاب-