ماجرای بازسازی فردوس مشرقی وقتی به گوش غیریها رسید، آنها هم مثل خودیها نیشخند زدند و دل سوزاندند.
از بدو ورودم به قریه، همه چیز برای انکار من آماده شد، همانطور که برای جد بزرگوارم اتفاق افتاده بود، جد بزرگوار آن طور که ابوالحسنخان نقاشباشی چهرهاش را رقم زده، بدون کلاه دراز و ریش دراز شباهت عجیبی به من دارد.
خان میرزا میگوید: «تو فرهاد میرزایی، اما دیر به دنیا آمدهای. دنیا دیگر آن دنیایی نیست که تحمل دیوانههایی مثل شما را بکند.»
میگویم پدر! ما میتوانیم همه چیز را دوباره شروع کنیم، نباید بگذاریم دودمانمان ــ
میخندد: «منقرض شده است.»
بلند میشود، دستهایش را بالا میبرد، به شکل بالهایی میگسترد تا کوتاهی قامتش را جبران کند، بالهایش را به هم میزند:
«بروید ای عقابهای کوه کرکس! بروید!»
از در بیرون میرود تا به اتابک غذا بدهد، کندوی زنبورهایش را وارسی کند، به مرغ و خروسها سر بزند، بعد روانه مزرعه شود جایی که سر ساعت چهار بعدازظهر، آقانبی، زغالهای اخته را از زیر خاکستر بیرون میکشد. دوباره به قاب طلایی نگاه میکنم. شازده بزرگ از پشت شیشه به من نگاه میکند، لبخند میزند. صدایش از پشت شیشه خاک گرفته میآید، صدای غبارآلود قدیمیاش خشدار و عصبی است.
«تو فردوس مشرقی را خواهی ساخت، من اینجا با توام تو در تختگاه ــ»
«محاذی آب نما تختگاهی است بزرگ و چهار درخت نارون از چهار گوشهاش بالا رفته و سر به هم آورده، در پای هر نارونی متصل به تختگاه، صندلی و میزی با سنگ مرمر و گچ به وضعی مطبوع و محکم تعبیه شده، چون از طرف راست و سمت جنوب روی به دریاچه و تالار روی به بادگیری میرسی که در جلو آن مساوی سقف، ساباتی از چوب و آهن ساخته و درختهای انگور بر رویش و چند نوع انگور از آن آویخته و درختهای بیدمجنون به اطرافش سایه افکنده، چون از طرف چپ و شمال روی به مهمانخانه رسی، در تختگاه که نشستهای به طرف مقابل و سمت مشرق تریشه گلستانی است پانزده ذرع عرض و طولش تا آخر باغ و در دومش آن راهروی مخصوص آن گلستان....»