ـ آخ! تورو خدا نه، نه.... خاموش نشو، وااای،....نه!
محکم کوبید روی فرمان و با حرص گفت : «لگن بیخاصیت، همیشه سر بزنگاه قالم میذاره!» پیاده شد و کاپوت را زد بالا.
سرش را برد جلو و در میان تاریکیِ شب، زل زد به دل و رودهی روغنی و دوده گرفتهی ماشین.
دو ساعت بعد عین موش آب کشیده وارد حیاط شد. بیتوجه به باران ریز و تندی که بر سر و رویش میبارید، کنار حوض کوچک ایستاد. شیر آب را باز کرد و با حوصله گلهای ماسیده به دوروبر پوتین کهنه و رنگ و رو رفتهاش را پاک کرد. تازه کفشهایش تمیز شده بود که صدای تیز و خشمگین آذر از جلوی در هال بلند شد :
ـ دختر! مگه عقل تو سرت نیست؟ وقت قحطیه تو، زیر بارون وایسادی کفشاتو برق می ندازی!
مهتاب مثل همیشه تبسمی گرم چاشنی حرفهایش کرد و با ملایمت جواب داد :
ـ سلام. چرا بیخودی جوش میزنی؟ تموم شد، اومدم.