خانهی خلوت و قدیمی ما در کوچهی بنبستی به نام بِرسابه قرار داشت. این کوچه در وسط خیابان پهن و کوتاهی در مرکز شهر به نام اکباتان واقع شده بود که یک سمت آن به خیابانی به نام ملت و نهایتاً به توپخانه منتهی و سمت دیگرش به میدان بهارستان وصل میشد. چند متر پایینتر از کوچهی ما، عمارت مسعودیه قرار گرفته با آن دیوارهای بلند و پرنقش و نگارش که داخل آن باغی بسیار بزرگ و پنج عمارت واقع شده که گویا روزگاری به فرمان مسعودمیرزا مقلب به ظِلالسلطان پسر ناصرالدین شاه ساخته شده بود و من گاهی که از گشت و گذار در شهر خسته میشدم روی تختِ سنگی کنارِ درب کالسکهخور این عمارت مینشستم و در گچبری بالای سرم و نقش و نگار دیوارهای اطرافش غرق میشدم و از آن لذت میبردم بیآنکه بدانم سرنوشت چه برایم رقم زده است.
وقتی وارد کوچه میشدیم خانهی ما در سمت چپ و در انتهای دیوار کاهگلی زردرنگی، درست در پنجاه قدمی دیوار باغی که کوچه را بسته بود، قرار گرفته بود. در این کوچه که عرضش سه متر بیشتر نبود و همهی طولش صد قدم نمیشد، چهار خانهی دیگر هم وجود داشت. یکی از خانهها تقریباً روبروی منزل ما قرار داشت که داخلش باغی بود و ما به آن خانهی همدانیها میگفتیم زیرا چند خانوار در چهار ساختمان مستقلی که آنجا بود زندگی میکردند اما رفت و آمدشان بیشتر از دری بود که به کوچهی نظامیه وصل میشد. سه خانهی دیگر در یک راسته و در دو سمت ما قرار گرفته بودند. اولین خانه به سهیلا خانوم تعلق داشت که روبروی کودکستان بِرسابه در نبش چپ کوچه واقع شده بود. در منزل دوم زنی به اسم بهجت خانوم مینشست و من سالی یک بار هم شوهرش را نمیدیدم. اجاقش کور بود اما چشمش شور نبود. اما خانهی بعدی دیوار به دیوار ما و به حمام انتهای کوچه چسبیده بود و جز زن این خانه که ملوک خانوم نام داشت و به منزل ما هم رفت و آمد میکرد، بیشترین ترددی که در کوچه ما صورت میگرفت مربوط به کسانی بود که از دور و نزدیک برای استحمام به انتهای کوچهی بنبست ما میآمدند و میرفتند. این حمام که ماه نام داشت و مردی به اسم آقا رضا آنجا را میگرداند و خودش هم صاحب آنجا بود، درست در انتهای سمتِ چپِ کوچه واقع شده بود و او گاهی لُنگهای خیس را روی پشت بام و یا به دیوار باغ و یا دیوار کاهگلی مقابل خانه ملوک خانوم آویزان میکرد تا خشک شوند.