چقدر مطمئن هستم که زمین با همهی عظمتش، روزی در لحظهای بزرگ و شگفتانگیز با همهی پستی و بلندیهایش، با همهی چهرههای زشت و زیبایش در هم فرو خواهد ریخت. پیش خودم فکر میکنم، چقدر دیدنی است روزی که کوهها همانند تودههایی پنبهایشکل با وزش بادی مرموز و آسمانی از جا کنده شوند و همچون حباب در هوای آخرین روز هستی موج بردارند!
چقدر آرزو داشتم، چقدر دلم میخواست دور از همهی فریبها، نیرنگها و پستیها در خلوتی کهنساله و اساطیری نفس میکشیدم، آنچنان که چشمها و چهرههایی که از پشت آدم گناهکار بیرون زده است، مرا نیازارد. چگونه آدم ـ این موجود حیرتزده ـ بر زمین فلکزده و خاکی فرو غلطیده است؟ و اینک من فرزند بیچارهی او قلم به دست گرفتهام و به زندگی خود میاندیشم، زندگی حشرهای که در اقیانوسی به پهنای کائنات غوطه میخورد. اکنون که مینویسم احساس گوارایی به من دست میدهد، مثل اینکه احتیاج دارم احساس آتشین خود را بر روی کاغذ بریزم، احساسی که در قالب کلمات بر روح آشفته و برزخگونهی من آب شفا میریزد و مرهمی بر زخمهایم مینشاند...
-از متن کتاب-