در خانۀ ساده ولی مرموز ما، هیچکس به آزادی «سوسک پرنده نیست. این را هم بگویم که جز من کسی نمیتواند خصوصیات این سوسک عجیب را شرح دهد. البته مادرم عقیده دارد که یک سوسک نیست، بلکه زیاد هستند: «اونا خودشونو به تو نشون نمیدن».
من هم هیچوقت از مادرم نپرسیدم چرا؟ آیا از من میترسند؟ فکر نمیکنم. همین الان که تصمیم گرفتهام این ماجرا را با شما در میان بگذارم، یک «سوسک پرنده»ی کوچک که بالهایش به اندازۀ هیکلش است، بر روی دیوار مقابلم قرار گرفته است. الان که به این حشرۀ زشت خوب نگاه میکنم، هیچ حرکتی ندارد. همینطور بیحرکت روی دیوار چسبیده است. حس میکنم اگر من جایش بودم، تصمیم میگرفتم پرواز کنم و به سمت چراغ برق بروم. اما نمیدانم چرا «سوسک پرنده» این کار را نکرد و از این بابت مثل این است که به من وسواس دست داده باشد و علت اصلی این که چادر کوچک خواهرم را به دست گرفته و به سمت «سوسک پرنده» میروم، همین است. زیرا از این که میبینم بیحرکت بر روی دیوار چسبیده است، چندشم میشود چون که این لحظهها خیلی دلم میخواهد پرواز کند، حالا اگر دلش نمیخواهد سمت چراغ برق برود، لااقل چرخی دور اطاق بزند تا من از این حالت نجات یابم. اما اگر راستش را بخواهید باید بگویم که من زیاد هم از سوسک خوشم نمیآید و به همین خاطر است که آرام و با احتیاط به سمتش رفتم. چادر کوچک خواهرم را بر روی پنجۀ دستم انداخته و بر آن فشاری وارد میآورم. خیلی با احتیاط جلو میروم. من فقط سه قدم با «سوسک پرنده» که بیحرکت بر روی دیوار قرار گرفته، فاصله دارم. حس میکنم که این همان سوسکی که هر شب دور اطاق و در اطراف چراغ برق میپرد، نیست. اما این احساس بسیار ضعیف است...
-از متن کتاب-