تمدن مفهومی است دردسرساز. هیچکس نمیداند این واژه پرشکوه و اسرارآمیز دقیقاً چیست و به چه چیزی دلالت دارد. به همین علت هرکس خواسته است درباره این مفهوم بحث کند، لاجرم از آن تعریفی به دست داده است و این تعاریفِ نو بهنو به ابهامِ این مفهوم بیشتر دامن زده است. واژه تمدن سرگذشتِ عجیبی دارد؛ تا آنجا که میدانیم، این واژه اولینبار در نیمه دومِ قرنِ هجدهم، در چند متنِ فرانسوی، در معنایی نزدیک به فهمِ امروزِ ما پدیدار شده است. درباره اولین نویسندهای که واژه را جعل کرده است، هنوز اختلافاتی وجود دارد. اما بههرحال، روشن است که عمرِ این واژه بیش از ۲۵۰ سال نیست. بااینحال در طولِ این عمرِ نهچندان بلند، معناها و دلالتهای بسیاری به خود گرفته است و در تضاد با مفاهیمِ گوناگونی به کار رفته است؛ علاوهبراین، تداعیهای اخلاقیِ رنگارنگی داشته است.
برای عدهای، تمدن در شکلِ کلمهای مفرد، به معنای وضعِ غاییِ تعالیِ بشر مطرح بوده است، وضعیتی که در مقابلِ «بربریت»، «خشونت»، «بدویت» و «طبیعت» قرار داشته و عموماً اروپای غربی، و بعداً آمریکای شمالی، مرکز و تجلیگاهِ آن محسوب شده است. در این نگاه، تمدن نوعی معیار یا آرمانِ اخلاقی است که جوامع و افراد، بعد از گذراندنِ مراحلی از تکامل و پیشرفت، به آن نائل میشوند. تمدنْ نقطه آخرِ پیکانِ تکاملِ بشری است، پیکانی که در سرِ دیگرِ آن بربریت نشسته است.
برای دسته دیگری از نویسندگان، تمدن، بهعنوانِ سرجمعِ زندگیِ مدرن و شهری، هممعنای «فساد» و «تفرعن» و «ابتذال» بوده است و در مقابلِ صفا و صداقت و صمیمیت گذشتهها قرار گرفته است؛ و بدینترتیب، مفهومِ مثبت و آرمانیِ آن به مفهومی منفی و ناگوار تبدیل شده است. جدای از این نوسان بینِ معناهای مثبت و منفی، تمدن در نوشتههای برخی از تاریخنگاران و فیلسوفانِ تاریخ، نه در صورتِ مفرد، که در صورتِ جمعِ آن اهمیت داشته است. آنها عموماً تمدن را نوعی واحدِ تحلیلی فرض میگرفتند که قرار بود توضیحدهنده چیزهایی باشد که واژههایی مثلِ «دولت-ملت»، «فرهنگ»، «جامعه» و «دین» نمیتوانست توضیحش دهد. طبقِ این نگاه، تاریخِ بشریت را تمدنهای گوناگون ساخته بودند، تمدنهایی که روزی متولد شدهاند، در دورهای به اوج خود رسیدهاند، و بالاخره زوالیافته و قدرتِ خود را از دست داده و مردهاند.
در زندگیِ غیراروپاییها، تمدن و گفتارها و کردارهای مربوط به آن، بیش از هر چیز با فرایندِ تلخ و دردناکِ استعمار و سلطه اروپا و آمریکا توأمان بوده است. آفریقاییها، هندیها، بومیانِ آمریکا و میلیونها انسانِ دیگر در گوشه و کنار دنیا، در پیچ و تابِ «فرایندِ متمدنشدن» به بردگی گرفته شدند، یا سامانِ زندگیِ سنتیِ خود را زیرِ تهدیدِ لولههای توپ و تفنگ از دست دادند، معادن و محصولاتشان برای دهها سال به شکلِ سیستماتیک غارت شد و نهایتاً فقیر و فرودست و پریشان، و البته «هنوز نامتمدن» رها شدند. برای این مردم، برخلافِ نخبگانِ اروپایی، تمدن نقطه مخالفِ خشونت و جبر نبود؛ بلکه برعکس، تمدن و خشونت دو روی یک سکه بودند.
تمدن در ذهن و ضمیرِ ما ایرانیان نیز با این بیم و امیدها همراه بوده است. دستهای از متفکرانِ ما، که امروزه با نامِ عمومی «منورالفکرها» آنها را میشناسیم، دلمشغولِ تمدن به معنای مثبتِ اخلاقیِ آن بودهاند. آنها تمدن را آرمانی میدانستند که کشورِ ما برای رهایی از انبوهِ مشکلاتش باید به آن بپیوندد و از «بیتربیتی» و «بیتمدنی» درآید.
با گسترشِ نهضتهای دینی و امواجِ هویتگرایی، مشخصاً برداشتِ عمومیِ ما از تمدن نیز تغییر میکند. در این برداشتِ جدید، متفکرانِ مختلف معتقد میشوند که ما پیش از این دارای تمدنی باشکوه بودهایم که امروز از دست رفته است و مریض و کمتوان شده و به «انحطاط» افتاده است. نشانه این انحطاط نیز ناتوانیِ سیاسی و نظامیِ ما دربرابرِ دولتهای نیرنگباز و قدرتمندِ اروپایی بود که سال به سال تأثیرگذاریِ بیشتری در موازنه قوا و تصمیمگیریها و سیاستگذاریهای ملیِ ما پیدا میکردند. اما پیشترها، که ما خود صاحبِ تمدنی برای خودمان بودیم، هیچکس یارای چنین زورگوییهایی را نداشت. منظور از این تمدنِ ازدسترفتهْ تمدنِ ایران باستان یا تمدنِ اسلام، یا هر دوی آنها بود. بازگشت و احیای تمدنِ باستانیِ ایران، که موردِ حمایتِ خاندانِ سلطنتیِ پهلوی نیز بود، با انجامِ پروژههای باستانشناختی و تاریخی آغازید و بعدها در خلالِ برنامهها و سیاستگذاریهای وسیعِ فرهنگی دنبال شد. شاید جشنهای دوهزار و پانصد ساله، و تغییرِ مبدأ تاریخ از هجرتِ پیامبرِ اسلام (ص) به سالی موهوم، که مثلاً نقطه آغازِ پادشاهیِ هخامنشیان بر این سرزمین بود، بهترین گواه برای شدتِ توجهِ رژیمِ پهلوی به تمدنِ ایرانِ باستان باشد.
نباید در همسایگیِ این فهم، رشدِ جریانی را فراموش کرد که تمدنِ غرب را نه نقطه اوجِ تکاملِ بشر، که حضیضِ انسانیت و غروبِ فضایل میدانست. غرب، در نگاهِ این منتقدان، حاصلِ نوعی انحراف یا گمراهی بود، یا به تعبیرِ دیگر ظهورِ اسمِ «مضل» خداوند پنداشته میشد و دوره مدرنْ تاریکترین و مسمومترین دوره حیاتِ بشری در تاریخ تصویر میشد.
در برابرِ باستانگراییِ پهلویها، متفکران و نویسندگانی که علایقِ مذهبیِ پررنگتری داشتند، سبکِ دیگری از تمدناندیشی را بسط میدادند. آنها کشورِ خودشان را میراثدارِ تمدنی دیگر، یعنی تمدنِ اسلامی، میدانستند، تمدنی که برای قرونِ متمادی، باشکوهترین تمدنِ جهان بوده است و به دلایلِ گوناگون امروز انحطاط پیدا کرده و زیر سلطه تمدنِ جدیدِ غربی درآمده است. پیداکردنِ علتِ انحطاطِ تمدنِ اسلام، برای دههها، خود به بحثی دامنهدار بینِ متفکران کشورِ ما تبدیل شده بود، بحثی که هنوز باز است: عدهای معتقدند حمله مغولها بود که کمرِ این تمدنِ پرشکوه را خم کرد و آغازِ پایان آن بود؛ دسته دیگری به تاریخِ فکر اهمیتِ بیشتری میدهند و ورودِ فلسفه یونانی به اندیشه مسلمانان، یا عرفانزدگی و فقهزدگی، یا نبود اندیشه سیاسی را دلیلِ عمده توقف و پسرویِ گامبهگامِ این تمدن میشمارند؛ عده دیگری دورشدن از راهوروشِ صالحانِ دوره صدرِ اسلام را علتِ اصلی میدانند و انگشتِ اتهام را به سلسلههای اموی و عباسی و دیگر نظامهای سلطانی و شاهی میگیرند؛ و دیگرانی نیز، در روایتِ خود از داستانِ انحطاطِ تمدنِ اسلامی، از ترکیبی از این دلایل یاد میکنند.