از متن کتاب:
هر چقدر هم که خودتان با مردمتان در خواب مصنوعی به سر ببرید، باز هم در جنگ آنها جان خواهید داد، در جنگ ما. هر چقدر هم که بمیرید، باز آدمهای بیشتری خواهند آمد. هر چقدر هم که آدمهای بیشتری بیایند، روزگار شما و عشق و علاقههایش، خود شما و علایقتان، درست بهاندازهی آن مردگانی ارزش خواهد داشت که پایهی چرخابهایشان را در نیل یا رود زرد فرو میکردند، با روی پیشانیشان نقشهای سیاه فام میکشیدند، یا در طبیعت وحشی گرسنگی میکشیدند، یا از بیماری تلف میشدند، چه آن روزها، چه امروز. یا زندگیها و مرگهایمان به یک میزان میارزد، یا باید هر-فرد-یک-رأی را دور بیندازیم، دموکراسی را متلاشی کنیم و فهرستی بنویسیم که هفت میلیارد آدم را از نظر میزان اهمیت زندگی، از یک تا هفت میلیارد ردیف کند.
گیریم در برج عاجتان نشسته بودید و منظرهی همهی آدمها را در تمام زمانها و مکانها میدیدید، چه کار متفاوتی قرار بود انجام دهید؟ وقتی از برجتان پایین میآیید، کمتر میرقصید چون میدانید که موسیقیهای موردعلاقهتان تنها مدت زمان اندکی در گوشتان باقی خواهند ماند؟ یک نفر باید کفش و کوزه بسازد، خاکها را زیر و رو کند، ماهی بگیرد. اگر از آن نردبان طنابی بلند پایین بیایید و در بافتی که به آن
باشد کسی به حرفهایتان اهمیتی بدهد، آنوقت چه؟ همه میدانند دورانها و فرهنگها متنوعاند. اگر وقتی بر میگردید نسبی گرایی لاابالی یا مطلق انگاری متعصب باشید، آن وقت چه؟ اگر ساعات روز را بالای دیوار مردمتان بگذرانید، در حالی که پاهایتان را از آن بالا آویزان کردهاید و تکان تکان میدهید و نق و نوق میکنید، آن وقت به چه حکمتهای تازهای خواهید رسید که با خودتان به گور ببرید تا کرمها سر از رازهایش در آورند؟ خب، شاید به سمت تبلیغات نروید. ولی به هر حال چه کاری مناسب حالتان خواهد بود؟ ممکن است مرگ خودتان را بهتر شناخته باشید، اما باز هم ترس آن جایی نرفته است. آیا تلاش خواهید کرد که مردم را هم با خودتان بالای دیوار ببرید و بچهها را هم کول میکنید تا ببینند؟ به چه هدفی؟ که کمتر سرگرم مسابقات گلف شوند؟ مگر گلف چه عیبی دارد؟ هیچ عیبی. برابری در ثروت، بسیار خوب. چطوری؟
آن زنی که آنجا حواسش به گوسفندان است، آن مردی که در سفال سوراخسوراخ توپی شکلش آتش میبرد.