بهطور اتفاقی یا بنا به هر دلیل دیگری، یک نفر به مدیر مدرسه گفته بود که ترتولیانو ماکسیمو آفونسو در دفتر نشسته و دارد وقتکشی میکند تا موقع ناهار برسد. او نه تکالیف منزل دانشآموزان را تصحیح میکرد، نه طرح درسی مینوشت و نه حتا چیزی یادداشت میکرد. فقط روزنامه میخواند. فاکتور مربوط به سیوشش فیلم اجارهای را از کیفش بیرون آورد، تای آن را باز کرد و روی میز گذاشت. سپس مشغول جستوجو برای بخش سینمایی روزنامه شد. میخواست همین کار را با دو روزنامهی دیگر هم انجام بدهد. البته همانطور که میدانیم، وابستگی او به هنر هفتم بهتازگی شروع شده بود. او میدانست، تصور میکرد و یا حدس میزد هر فیلمی که تولید میشود، بهسرعت وارد بازار ویدیو نمیشود. برای رسیدن به این نتیجه نیاز به هوش و اطلاعات زیادی نبود. این قضیه ساده و مشخص از طریق به کارگیری سادهی عقلسلیم و نگاه به بخشِ خرید و اجارهی فیلمهای ویدیویی ممکن بود. بهدنبال سینماهایی میگشت که فیلمهای قدیمیتر را نشان میدادند. درحالیکه خودکار در دست داشت، شروع به نوشتن نام فیلمهایی کرد که با لیستش مطابقت داشتند و هرجا که مطابقتی وجود داشت، در کنار آن یک علامت ضربدر کوچک میگذاشت. اگر کسی از او میپرسید که به چه دلیل این کار را انجام میدهد و چرا میخواهد برای دیدن فیلمهایی که ویدیوی آنها را دیده به سینما برود، بهاحتمال زیاد متعجب و حیرتزده، به سوآل کننده نگاه میکرد و حس میکرد که به او توهین شده است. اگرچه توضیح قابل قبولی نمیداد؛ اما شاید فقط برای رهایی از کنجکاوی دیگران دو کلمه میگفت: «زیرا؛ برای اینکه!» در ضمن ما که بر رمز و راز افکار معلم تاریخ آگاهی پیدا کردهایم و به دنیای اسرار او وارد شدهایم، میدانیم که هدف اصلی از این کار بیهودهی او این است که میخواهد تمرکزش را روی هدفی که در طول سه روز گذشته با آن درگیر بوده، حفظ کرده و از حواسپرتی او جلوگیری کند؛ بهطور مثال، روزنامهخواندن او هم بهشکل دقیقی بههمین دلیل است. اگرچه زندگی به شکلی ساخته شده است که حتا درهایی که بهنظر ما بهسختی محکم و قفل هستند بهلطف فروتنی باز میشوند.
پسرک پیغامرسان بهمحض ورود به اتاق، به معلم تاریخ خبر داد که مدیر مشتاقانه میخواهد او را ببیند. ترتولیانو ماکسیمو آفونسو از جایش بلند شد، روزنامه را تا کرد، رسید را دوباره در کیفش گذاشت و بهطرف سالن ــ جایی که چند کلاس در آنجا واقع شده بود ــ رفت. دفتر مدیر در طبقهی بالا بود. پنجرهی کوچکی در بالای پلکان بود که چه در تابستان و چه در زمستان فقط اجازهی ورود نور کمی را میداد. وارد راهروی دیگری شد و در مقابل در دوم ایستاد. از آن اتاق نور سبزی به بیرون میتراوید. در را بهآرامی باز کرد و صدایی گفت: «بفرمایید». او سلام کرد، با مدیر دست داد و بعد از اجازهی مدیر، نشست. هروقت به دفتر مدیر میرفت، تصور میکرد که این دفتر را جای دیگری هم دیده است؛ درست مثل خوابهایی که انسان میبیند؛ اما وقتی بیدار میشود نمیتواند درست آنها را بهخاطر بیاورد. کف اتاق فرش شده بود. پردههای ضخیمی روی پنجرهها بهچشم میخورد. میز تحریری که در آنجا بود، بزرگ و قدیمی بود. مبل راحتی هم از جنس چرم سیاه بود. ترتولیانو ماکسیمو آفونسو این مبلها، پردهها و آن فرش را میشناخت؛ شاید هم فکر میکرد که آنها را میشناسد. شاید این را در یک کتاب داستان خوانده بود که توصیفی از دفتر مدیر مدرسهی دیگری بود؛ شاید هم همهی اینها، تصورات و اوهام پوچ او بودند. آنقدر غرق در افکار خود بود که اولین کلمات مدیر را نشنید؛ البته مطلب مهمی را ازدست نداده بود.
موضوع کتاب، متفاوت است. اما ترجمه بدی دارد. ترجمه واژه به واژه و سنگین است. می خواستم تکه های از متن را بیاورم که نرم افزار اجازه نداد.
الان قدردان مترجمان خوب هستم.
کتاب خوب را با ترجمه خوب بخوانید
4
کتاب خیلی خوبیه من کلا قلم ژوزه ساراموگو رو دوس دارم آدمو به تأمل میندازه رماناش
1
نمی دونم از کجای داستان خوششون اومده بود که گفتن جذابه.به درد نخور بود