اینجا قبلاً اینقدر قدیمی و ترسناک نبود. پدر مت افسانههایی را درمورد شکارچیانی تعریف کرده بود که در چمنها دور هم جمع میشدند؛ افسانههایی درمورد عصرهای تابستان که صدای موسیقی از زیر سایبانهای سفیدرنگ به گوش میرسید و زوجهایی که لباسهای شیک و زیبایی بر تن داشتند، روی دیوارهای سنگی مینشستند و نوشیدنی مینوشیدند و صدای خندههایشان در عمق جنگل فرومیرفت. مت زمانی را به خاطر میآورد که اسطبلها پر از اسبهای زیبا و براق بودند، برخی از آنها تنها برای مهمانان آخر هفته نگهداری میشد و یک خانهی قایقی در لبهی دریاچه برای آنهایی قرار داشت که علاقهی زیادی به پارو زدن داشتند. در گذشته، مت غالباً این ماجراها را برای لورا تعریفکرده و با این کار او را با زندگی خانوادگیاش آشنا میکرد تا بتوانند با درس گرفتن از زندگی گذشته، آیندهشان را بسازند. چهبسا این روشی بود برای تصور آنچه اتفاق خواهد افتاد. لورا عاشق این افسانهها بود. او کاملاً میدانست که اگر راهش را ادامه دهد، خانه را خواهد دید. حتی پنجرهای نبود که او نتواند در ذهن تصورش کند و تمام فضای خانه را سانتیمتربهسانتیمتر میشناخت. میدانست که منظرهی دریاچه از شرقیترین اتاق آن خانه چگونه است.
طبق عادت، روبهروی در کناری ایستاد و کلید را در جیبش جستوجو کرد. روزگاری، این در همیشه قفل بود، اما حالا نکتهای وجود داشت: همه در این اطراف میدانستند که دیگر چیزی برای دزدیدن وجود ندارد. ساختمان خانه از وسط خمیده شده بود، رنگهای آن طوری پوستهپوسته شده بودند که گویی دیگر فقط مایهی زحمت هستند و حتی دیگر نمایی از گذشتهی باشکوه آن را منعکس نمیکردند.