بخشی از کتاب
سیستانی بود، سیهچُرده با چشمانی تیله مانند، بانمک و مهربان. قدِ بلندی نداشت اما موهای مشکی و پُری داشت. عاشق موسیقی بود، آهنگ بلوچی که میشنید، نمیتوانست سرِ جایش بنشیند. ازدواج کرده بود. شوهرش از خودش سیاهتر بود. تازه به مشهد آمده بودند. هر پنجشنبه با دخترِ چهارسالهاش به حرم میرفتند. از وقتی میرسید حرم نماز میخواند. دخترش را مینشاند کنارِ جامُهری و هرکس که مُهر میخواست او بِهِشان میداد. کسانی که رد میشدند، لپش را میکشیدند. بعضیها هم خوراکی میدادند. تا شب آنجا میماند و دلش که خالی میشد، میآمد مینشست توی حیاط، کنارِ سقاخانه. مردم را نگاه میکرد. آخرِ سر، موقعِ رفتن، یک جامِ چهلکلید را پر از آب میکرد و به دخترش میداد تا بخورد و صورتش را با آن آب، خیس میکرد. یکبار هم از مغازههای کنارِ حرم، از این جامها گرفته بود و به خادمها داده بود که با ضریح، تبرّک کنند و یک ظرف هم پر از آبِ سقاخانه کرده بود و برای مادرش به زاهدان برده بود.
از حرم که برمیگشت، توی خانه خیاطی میکرد. چند تا هنر بلد بود. لباس محلیِ سیستانی میدوخت و نواربافی و سکهدوزیهایش را هم خودش انجام میداد. چند وقتی بود، شوهرش که میرفت سرِ کار، زنانِ همسایه میآمدند خانهاش تا روی دستهایشان را نقشِ حنا بزند. این را از عمهاش یاد گرفته بود. عمهاش در جاسک زندگی میکرد و از جوانی نقش حنا را بومیهای آنجا یادش داده بودند و حالا نقش حنایش توی جاسک حرف اول را میزد.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 17.۵۷ کیلوبایت |
مدت زمان | ۱۲:۳۰ |
نویسنده | فرانک کلابی |
راوی | مرضیه ابراهیمی |
راوی دوم | سارا تهرانی |
ناشر | گیوا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۷/۱۴ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |