بحث انتقادیای که در ادامه میآید بههیچوجه از اعتبار و ارزش مجموعهای که توسط عدهای از همکاران دانشمند دانشگاهی تحت نظر آقای دکتر ماحوزی گرد آمده است نمیکاهد.
حداقل در این مجموعه، به این پرسش (هیدگر و گادامر) از هگل پاسخ داده میشود که فیلسوف معظم ما در بحثهایش راجع به «عقل» و «دیالکتیک» تا چه حد توانسته است مرزهای آگاهی مردمان دوران تاریخی خود را متحول کند؟ حال با ارجاع این پرسش به کتاب فلسفۀ دانشگاه میتوان ادعا کرد که این مجموعه هرگاه توسط دانشگاهیان (اعم از استاد، دانشجو و کارمندان دانشگاه) و نیز توسط افراد غیردانشگاهی مطالعه شود، در سطح آگاهی این افراد نسبت به دانش و دانشگاه تحولی ایجاد خواهد کرد.
کافی است متذکر شویم وقتی آقای دکتر مجتهدی درباره لزوم پرداختن به فلسفه در دانشگاهها سخن میگوید این نیت را در نظر دارد که دانشگاه باید محل اندیشیدن متحرک باشد، یا وقتی آقای دکتر ماحوزی، آرای کانت را به دانشگاهها (در سطوح جهانی و ایرانی) راه میدهد، طبعاً ما را متوجه میکند که کانت در آثار (بهخصوص سه اثر) انتقادیاش با وجود تمسک به ساختمانسازیهای مفصل و مزاحم، بر آزادی اندیشه تا آنجا تکیه میکند که میگوید اگر هم فلسفه نتواند ماهیت خرد را بشناسد، نباید از تجسس دربارۀ آن منصرف شود. به قول مولانا در فیه ما فیه، «هرچند که عقل آن چیز (حق) را بر جهد ادراک نکند، ولی عقل جهد خود کی رها کند؟». همۀ این نمونهها نشان میدهند که محققان ما طالب اندیشههایی نبّاض و فیّاضاند. این نمونهها شکل بارز طرح موضوعیاند که در ادامه میآوریم:
صحبت بر سر احراج یا برهان ذوالوجهینی است که در تمام متشکلههای بهخصوص معنوی با آن روبهروییم؛ اساس این احراج این است که اگر دانش بخواهد گسترش و ژرفا پیدا کند تا در اقسام و انواع فعالیتهای اجتماعی (به معنای عام کلمه) انسانها منجمله در صنایع و تکنولوژی و اداره امور یک کشور به کار آید، در این صورت باید ساختاربندی، کارکردگرا و نهادین و نمادین شود. اما درست هنگامیکه دانش به ساختمانسازی (کنستروکسیون) تن میدهد، از عمق باطن و نبّاضیت ذاتش کاسته میشود. به زبان عوامانه، آن زندگی، این مرگ موقتی را در پی دارد.
در نگاهی از رصدگاهی بالاتر (به قول مانهایم کنستلاتیو) مشاهده میشود که دانشها موجزنان از اعماق هستی اجتماع و تاریخ بشریت به درون سازمانهای دانشگاهی وارد میشوند ولی بخشی از آنها در این ورود، تموّجشان را از دست میدهند.
وقوع این وضع در قلمرو دانشهای بیشتر معنوی (مانند فلسفه، ادبیات و هنرها) بارزتر است، زیرا ساختاربندی بهصورت ابژکتیواسیون و حتی بیگانگی (الیناسیون) در معنویات واضحتر نمایان میگردد، حالآنکه این فرایندهای الزامی دربارۀ حیطه علوم اقتصادی، سیاسی و مانند اینها نسبتاً طبیعی به نظر میرسد. کافی است نگاهی به آکادمی افلاطون و لیسه ارسطو بیندازیم و اصالت و رسالتشان را در دانشپژوهی با تمام دانشگاههای سازمانبندی شده - از گندیشاپور (ساسانیان) تا دارالعلم (بغداد و خلفا) و تمام دانشگاههای اصلی که از قرن شانزدهم در غرب به وجود آمدهاند - مقایسه کنیم تا متوجه شویم که این نزول چرا و چگونه روی داده است. مضافاً آنکه در دوران تاریخی کنونی (دوران حکومت بورژوازی بر جهان ما) گرایشهای عملگرایانه، نفعطلبانه و مصلحتجویانه (پراگماتیستی، اوتیلیتاریستی و الورتونیستی) نفوذ بیشتری در دانشگاهها دارند.
بنابراین، از یک لحاظ ما با «پارادوکس» - و نه آنتینومی - در دانشگاهها روبهروییم که طی آن «حرکت و سکون» موازی با هم پیش نمیروند و ناهمواری بین تغییر و نظام در این قلمرو بهوضوح نمایان است. در حقیقت عدم مراعات دیالکتیک بین حرکت دانش و سکون نسبی سازمانیاش باعث شده است که یا «گاه» «دانشگاه» اصل و اساس شمرده شود یا بهندرت برعکس، پویایی دانش اعتبار و ارجحیت یابد.
-از کتاب-