هرچه بیشتر به این مرد نگاه میکردم، بیشتر به نظرم میرسید در گذشتهای نه چندان دور، بهنحوی در زندگیام دخالت کرده است. کجا؟ چطور؟ این چیزی بود که به یاد نمیآوردم. جستوجوی لجبازانهی حافظهام دوسه ساعت وقت گرفت، بیآنکه نتیجهای در پی داشته باشد. مرد محکوم نیز بهنوبهی خود از نگاهم پرهیز میکرد و کمکم از تأثیری که گویا این نگاه بر او میگذاشت معذب شدم و همتم را صرف این کردم که به موضوعی دیگر بیندیشم. اما همه میدانند که ذهن وقتی بخواهد به مردی توجه کند چقدر مستبد است. خواهناخواه دوباره به او فکر میکردم.
حافظهی انسان میتواند دیدارها یا رخدادهای سالهای گذشته را از تصویری که تار و مبهم است، به تصویری قابللمس تبدیل کند؛ انگار که لحظهای پیش اتفاق افتاده است. چیدمان اتاقها، حضور رنگها و عطرها، حرکات و رفتوآمدهای آدمها و حتی خطوط چهرهشان میتواند هم واضح باشد، هم در لایههایی از ابهام پیچیده شده باشد.
«گابریل لامبر» نام مردی است که در گذشتهی راوی/نویسنده، نقشی داشته اما چیزی از او بهخاطر راوی نمیآید. پس نویسنده به جستوجو برمیخیزد تا در لایهها و نقطههای پنهانشده در عبور سالها، ردی یا نشانهای از گابریل لامبر پیدا کند. او در این مسیر با فلشبکهایی درخشان، کنجها را، خانهها را، خیابانها را و شهرها را یکبهیک میگردد تا در نهایت جرقههای کوچک به شعلههای بزرگ تبدیل میشود و همهچیز را عیان میکند. شخصیتهای رمان، همگی انگار در حافظهی نویسنده از تصویری بیجان، به انسانهایی تاثیرگذار در شکلگیری داستان تبدیل میشوند. از میان سالهای دور و گردوخاکگرفته جان میگیرند و مسیر داستان را درهم میتنند. این سردرگمی نویسنده نقطهی عطف رمان است.
اگرچه راوی در یک خلسهی مبهم و گنگ فرو میرود و تلاش میکند نشانههایی بهیاد بیاورد، اما همین اتفاق تمام قصه را جذابتر میکند.