رویم را برگرداندم، از حالت شگفتزده و شاید نگرانش حس کردم مرا با گدای ولگردی اشتباه گرفته، یکهو فکر کردم شاید همانی باشم که مرد خیال کرده. شده بود که خود را بینام و بیچهره بیابم و در دل تاریکی یا زیر باران، وقتی کسی جایم را نمیدانست، در خیابانهای شهر راه بروم و حالا ناگهان این احساس را مرد پشت پیشخان تایید کرده بود. به من نگاه میکرد، بال درآوردم...
نویسنده در این اثر منحصربهفردش، روایتهایی از گذشته و حال را در هم میتند و در شهرهای بینام و با راوی بینامش، جهانی خلق میکند که هیچ قهرمانی ندارد، اما میتواند شرحِ زندگی و درماندگی و امید و عشق همهی ما باشد.