«آخرین پردۀ بیژن و منیژه» نوشته علی قانع(-۱۳۴۰)، نویسنده معاصر ایرانی است. در بخشی از رمان میخوانیم: «آهان... صبر کن سرت را بگذارم روی زانوهایم تا گردنت خسته نشود. دیگر نباید از چیزی بترسی عزیزم. نگران هیچی نباش. تاریکی و سرما، تشنگی و گرسنگی و بدتر از همه تنهایی. همهاش تمام شد. من اینجایم. رسیدم بهت. خلاصه پیدایت کردم منیژه. چه دارم میگویم. اصلاً مگر میشد پیدایت نکنم؟ مگر کسی میتوانست تو را از من قایم کند؟ خیلی سعی کردند، توی همة سالهایی که من و تو باهم بودیم و همدیگر را دوست داشتیم، اما هیچوقت نتوانستند و همیشه دوباره به دستت آوردم؛ هرطور که شده بود. وقتی برگشتم، زینت گفت رفتی. در باز بوده و زدی بیرون. از این خانه و از من فرار کردی و کجایش معلوم نیست. درست وقتی که من سفر بودم. هوم...، میدانستم دروغ میگوید. همیشه دروغ میگفت و من این موضوع را خیلی دیر فهمیدم. به من حق بده. بس که حواسم پی تو بود و فقط به تو فکر میکردم. ولی دیگر نباید ازش بترسیم. نه تو و نه من. دیگر زینتی وجود ندارد که بخواهد آزارمان بدهد، که بخواهد با بدجنسیهایش بین ما فاصله بیندازد. خیلی تحملش کردم. خیلی وقتها چشمهایم را میبستم و خودم را به خریت میزدم. نه اینکه رفت و آمدهایش را نمیدیدم و بویی از کثافتکاریهایش نبرده بودم، که چه غلطهایی دارد میکند. همهاش از روی ناچاری بود».