تب شدیدی سرم را میسوزاند و ضعف بر اندامم چیره شده بود. گویی که نسیم آن شب سیاهی دالان را بداخل میکشاند. حس میکردم همۀ آن چه که در این خانه وجود دارد از مدتها قبل خود را برای چنین زمانی آماده کرده است. روشنایی ماه نیز که از پنجره به زیر افتاده و فضای غریبی را در برابر چشمانم مجسم ساخته بود، به نظرم آشنا میآمد. در سرم هیاهویی بر پا بود. حس غریبی به من تلقین میکرد که این سرنوشت و حوادث یکبار دیگر نیز پیش از این اتّفاق افتاده است. این احساس اغلب فکرم را به خود مشغول میسازد و من قادر نیستم علت دیگری را برایش تصور کنم. شاید هم این حس مرموز، توهم سرگردانی است که در فکر و خیالم میگردد و مرا به گمراهی میکشاند اما به گمانم هر چه هست میخواهد مرا به اندیشیدن وادارد، مثل همین زمان برزخی و هراسانگیز...
-از متن کتاب-