آب زردآلو کف زیادی کرد و در هوا بویی شبیه عطر سلمانی پخش شد. دو نویسنده پس از آنکه عطش خود را فرونشاندند، ناگهان دچار سکسکه شدند. پول آن را پرداختند و روی نیمکتی نشستند که رویشان به برکهها بود و پشتشان به خیابان برونایا.
در اینجا حادثۀ عجیب دیگری برای برلیوز رخ داد؛ سکسکهاش یکمرتبه بند آمد، قلبش تپش شدیدی گرفت، بعد برای لحظهای از تپش ایستاد و سپس بار دیگر تپیدن آغاز کرد؛ ولی گویی سوزنی را در آن فروکرده باشند. علاوهبراین وحشتی بیدلیل سراپای وی را فراگرفت. چنان این وحشت شدید بود که دلش میخواست بهسرعت هرچه تمامتر دواندوان از آنجا فرار کند و حتی پشت سر خود را هم نگاه نکند.
مضطربانه به اطراف خود نگاهی انداخت، نمیفهمید چه چیز باعث شده است که او آنطور متوحش شود، رنگش پرید؛ با دستمال عرق پیشانی خود را پاک کرد. فکر کرد: مرا چه میشود؟ تاکنون بدینحال نیفتاده بودم! قلبم دارد با من شوخی میکند!... شاید زیاده از حد خود را خسته کردهام... شاید موقع آن رسیده باشد که همهچیز را به حال خود رها کنم و مدتی برای استراحت به کیسلووتسک بروم....
سلام به همه. این کتاب از لحاظ ادبی شاید شاهکار حساب بشه و قلم نویسنده واقعا تواناست ولی من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. اونم به خاطر موضوع داستانه و اینکه نقش شیطان طوری در داستان چیده شده که خدا جایگاهی نداره و هر کاری میخواد انجام میده حتی حضرت مسیح از اون کمک میخواد.
5
یک شاهکار ادبی بی نظیر خواندن این کتاب رو به همه دوستداران ادبیات پیشنهاد می کنم
3
فانتزی و خسته کننده. به دل من ننشست. البته بخش های مربوط به مسیح متفاوت بود
1
اصلا قشنگ نبود
این کتاب تخیلی بود و من اصلا دوست نداشتم