زن گفت: میهمانهای عزیز بفرمایید! هابیتها با شگفتی به او نگاه کردند؛ و او به هر یک از آنان نگریست و لبخند زد. فرودو در حالی که احساس میکرد دلش از نوعی شادی درک ناپذیر مالامال شده است،گفت: بانوی زیبا، گلدبری!
هابیتها خوشحال بر صندلیهای کوتاه، با نشیمن حصیری نشستند، و در همان حال گلدبری خود را با میز مشغول کرد.
پس از شام، هابیتها ماجرای سواران سیاه را برایشان تعریف کردند.
تام گفت: آن حلقه را نشانم بده! و فرودو به نحوی که مایه تعجب خودش نیز شد، زنجیر را از جیبش بیرون کشید و حلقه را باز کرد و بلافاصله آن را به تام داد. وقتی حلقه لحظهای روی کف دست او که پوستی تیره داشت قرار گرفت، به نظر آمد که بزرگتر شد. آنگاه تام ناگهان حلقه را روی چشمش گذاشت و خندید.
هابیتها لحظهای هیچ چیز عجیبی در این کار ندیدند. آنگاه نفسشان بند آمد...