در یک باغ بزرگ،درختان پربرگ و چمنهای سرسبز کنار هم با نظم و زیبایی خاصی رشد کرده بودند.
گلهای رنگارنگ مثل ستاره میدرخشیدند و دوازده درخت هلو با شکوفههای صورتی رنگشون حشرات زیادی رو به سمت خودشون جذب میکردند.
پرندهها روی درختها مینشستند و اونقدر گوشنواز آواز میخوندند که بچهها رو مجبور میکردند تا بازی خودشون رو متوقف کنند و به صدای اونها گوش بدند.
بچهها با تعطیل شدن از مدرسه به باغ میومدند و با هم کلی بازی میکردند.
وقتی غول به باغ رسید و بچه ها رو از دور دید که مشغول بازی بودند خیلی عصبانی شد.
اون گفت: این باغ همش مالِ منه و همه هم باید این موضوع رو بفهمن، هیچ کسی حق نداره اینجا بازی کنه به غیر از خودم.
فکری کرد و درنهایت دیواری بلند دور باغ ساخت.
یک تابلو بزرگ هم بالاش گذاشت و روی تابلو نوشته بود: ورود به باغ پیگرد قانونی دارد…