[تاریکی مطلق. نور روی کتابی به رنگ سرخ آرامآرام باز میشود. نور تمام فضا را روشن میکند. سقراط و دوستش قِراطس در کتابخانهی سقراط کنار هم نشستهاند.]
قِراطس: بزرگترین آرزویی که دردل داری؟
سقراط: بزرگترین آرزویم این است که به بالاترین مقام آتن برسم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، ای مردم خوب من، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سالهای زندگی خود را به جمع کردن ثروت و سیم و طلا میگذرانید، در حالی که آنگونه باید و شاید در تعلیم و تربیت بچههایتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید،. همت نمیگمارید؟
قراطس: حالا چرا میخواستی این کار را بکنی؟
سقراط: برای شروع لازم است. اخگری لازم است تا آتشی روشن شود.
قراطس: هیچ وقت اعتقادات شخصیات را برای کسی بازگو نکن... حتی رؤیاهایت را... زمینگیرت میکند. و حتی حقیقتی را که زودتر از همه کشف کردهای را بازگو نکن.
سقراط: حقیقت فرزند زمان است. حقیقت راه خود را پیش خواهد گرفت و خود را عرضه خواهد کرد.
قراطس: اما حقیقت را نمیگذارند عیان شود.
سقراط: همه چیز با زور بهدست نمیآید. حماقت همیشه مغلوب است. بلاهت محکوم به فناست.
قراطس: اما این ملت قهرمان ندارد و حقیقت را از زبان قهرمان فقط میپذیرند.
سقراط: بدبخت ملتی که قهرمان ندارد.
قراطس: بدبخت ملتی که نیاز به قهرمان دارد.
سقراط: باید این مردم را آگاه کرد. و تنها فلسفه و علم میتواند این مهم را انجام دهد. هدف علم سبک کردن بار زندگی از دوش انسانها است. و هدف فلسفه ایجاد حس پرسشگری برای آنهاست.
قراطس: تو با این افکارت مرگ خود را نزدیکتر میسازی.
سقراط: مرگ امر سادهای است. مثل یک ضربهی آهسته به شیشهی پنجره میماند.
قراطس: هدف تو از پرسشگر کردن مردم چیست؟
سقراط: اگر مردم پرسشگری را پیشه کنند، باعث خواهد شد که هستی یک شبه مرکزیتش را از دست بدهد و بیشمار مرکز پیدا کند، به گونهای که دیگر هر فردی را بهشخصه میتوان مرکز عالم در نظر گرفت، در عین حال که هیچ کس را نمیتوان مرکز واقعی آن دانست. گویی به یکباره دنیا بسیار بزرگ خواهد شد.
قراطس: کاری را که میخواهی بکنی از پیش بازگو مکن. بهتر است دربارهی عقایدت چیزی به مردم نگویی.
سقراط: چرا؟ مگر عقایدم جزو حقایق نیستند؟
قراطس: چرا؟ حقیقت محضند، امّا بهتر است نگویی... در مورد خدا چه فکر میکنی؟
سقراط: خدا یا در وجودمان است یا در هیچ کجا... البته فقط ادعا کافی نیست باید ثابت کرد.
قراطس: چگونه میتوان اثباتش کرد؟
سقراط: با منطق... فقط مردهها در برابر استدلالهای منطقی بیتفاوت میمانند. با منطق میتوان آنها را به تفکر واداشت.
قراطس: و این تفکر چگونه میسر است؟
سقراط: من یک خرمگس هستم و با نیش زدن به مردم، آنها را به تفکر وامیدارم. تفکر یکی از بزرگترین لذّتهای بشری است. انسان ذاتاً تشنهی حقیقت است.
قراطس: اما این مردم انسانهایی هستند که نمیتوانند واقعیت را دریابند. این مردم عقلشان قادر به پر کردن شکمشان نیست.
سقراط: اما من آنها را تحقیر نمیکنم. من به آنها حقیقت را هدیه خواهم کرد. آنها را آگاه خواهم کرد. آنها با تفکر و منطق به دانش و فهم خواهند رسید.
قراطس: آیا واقعاً لازم است که انسان همه چیز را بفهمد؟
سقراط: فهم کلید سعادت و خوشبختی است. اگر خدایی هم وجود نداشت باید اختراع میشد. دانستن حقیقت کلید استعلا و تکامل است.
قراطس: اگر کسی حقیقت را نداند؟!
سقراط: آنکس که حقیقت را نمیداند نادان و احمق است، اما کسی که حقیقت را میداند و آن را دروغ مینامد، تبهکار است.
قراطس: شاید در آن شک کند!
سقراط: شک او را رستگار خواهد کرد.
قراطس: اگر خودشان را عالم بدانند؟