با تمامکردن شام در سکوتی که صدای جویدن و سرکشیدن شراب مطبوعترش نمیکرد، همانطور نشسته ماندیم و به چهرهی یکدیگر نگاه میکردیم، نگران از اینکه نتوانیم تجربیات بیشمار سفر را که هر کدام از ما برای تبادل داشت، با هم در میان بگذاریم. در همان حال کسی که به نظر میرسید از کاخنشینان باشد، روی میز که جمع کرده بودندش، یک دست کارت بازی گذاشت. تاروتهایی بودند بزرگتر از آنهایی که معمولاً در بازیها استفاده میشود یا آنهایی که کولیها به وسیلهشان پیشامدها را پیشگویی میکنند، اما میشد شبیه همان شکلها دانستشان که در میناکاری نفیسترین مینیاتورها کشیده شدهاند. ملکهها، شوالیهها و سربازان جوان بودند و لباسها پرزرق و برق؛ لباسهایی که در جشنهای سلطنتی میپوشند. بیست و دو کارت خالهای بزرگ مانند پردههای تئاتری درباری به نظر میرسیدند. و جام، سکه، شمشیر و چوبدست، مانند نشانهای نظامی آراسته با پیچکها و اسلیمیها میدرخشیدند.
شروع کردیم به پخش کردن کارتها روی میز، به رو، انگار بخواهیم بشناسیمشان و به آنها ارزش صحیح در بازیها، یا معنی درستشان را در خواندن سرنوشت نسبت دهیم. به نظر نمیرسید کسی از ما تمایلی به شروع بازی و یا چیدن کارتها برای پرسیدن رخدادهای پیشرو داشته باشد، چرا که هر پیشامدی در نظرمان پوچ میآمد، معطل در سفری که نه تمام شده بود و نه در آستانهی تمام شدن بود. چیز دیگری بود که در آن تاروتها میدیدیم، چیزی که دیگر نمیگذاشت از این کارتهای طلایی موزاییکی شکل چشم برداریم.