هر سال کشتزارهای کوچک به رنگ زرد یا سبز، آن پایین، زیادتر و فراختر میشد و جنگل را خرده خرده فرا میگرفت. بعد هم خانههای کوچک با بامهای سرخ و دودکشهای کوتاهی که دود زغال از آن بیرون میآمد، پدیدار میشد. همه جا آدمها و هر سو کار آدمیزاد! دورهی جوانیش را به یاد آورد، چندین زمستان از آن میگذشت. آن وقت به نظر میآمد که این سرزمین، به خصوص برای یک کلاغ دلیر و خانوادهاش درست شده. جنگل بیپایان گسترده بود، با خرگوشهای جوان، گروه بیشمار پرندگان کوچک و کنار دریا مرغهای آبی با تخمهای درشت قشنگ و هر چه دلشان میخواست ولی اکنون به جای اینها چیز دیگری دیده نمیشد مگر خانهها، لکههای زرد کشتزار و سبز چمنزار و آنقدر کم چیز پیدا میشد که یک کلاغ پیر نجیبزاده باید فرسنگها بپیماید تا یک گوش پلید خوک را جستجو بکند. آه آدمها- آدمها، کلاغ پیر آنها را میشناخت.
او بین آدمها بزرگ شده بود، آن هم بین اشخاص بزرگ. در یک ده اشرافی نزدیک شهر بود که دورهی بچگی و جوانی او گذشته بود. ولی هر دفعه که از آنجا میگذشت در آسمان، خیلی بالا پرواز میکرد تا او را نشناسند. هر وقت که در باغ سایهی زنی را میدید گمان میکرد همان دختری است که او میشناخت، با سفیداب روی گونههایش و گرهای که بیخ گیسویش زده بود، در صورتی که حقیقتا او همان دختر بود ولی با موهای سفید و لچک بیوه زنها به سرش.
آیا او پیش این اشخاص ممتاز خوشبخت بود؟ تا اندازهای آری، چه در آنجا به اندازهی فراوان خوراک داشت و میتوانست خیلی چیزها را بیاموزد ولی در هر صورت آنجا برایش زندان بود. سال اول بال چپ او را چیده بودند، بعد هم بالاخره چنانکه آن آقای پیر میگفت، یک زندانی التزام داده بود.