سریال صوتی «تهران؛ فصل پیادهرویهای طولانی» روایت شش زن و مرد است که زندگی آنها با داستانی عاشقانه در گذشته و حال که هرکدام در محلهای از تهران رخ داده گره خورده است. به همراه هر قسمت نیز یک نقشهی راهنما برای پیادهروی در مسیر داستانها منتشر میشود که در همین صفحه پیدایش میکنید.
قسمت سوم «تهران؛ فصل پیادهرویهای طولانی» مثل دو قسمت قبل راوی جدیدی دارد که علاوه بر روایت زندگی خود، بازگوکنندهی بخشهایی از قصهای است که با آن از دو زاویهی متفاوت آشنا شدیم. اما قسمت سوم در کنار روایت یک داستان عاشقانه، یک یادآوری بزرگ در دل خود دارد؛ آن هم در آستانهی سی و هفت سالگیِ رخداد دلخراشی که روز چهارم مرداد سال شصت و شش برای تهران اتفاق افتاد....
مهام میقانی متولد مهرماه ۱۳۶۴ در تهران است. عمدهی فعالیتهای میقانی حول دو محور اصلی ِتئاتر مستند و ادبیات جرم شکل میگیرد و در این دو حوزه پژوهش، نویسندگی، کارگردانی و تدریس میکند. او به واسطهی این دو موضوع، از تاریخ معاصر کشورمان کانونی میسازد که عرصهی مطالعه و ارائه آثار خلاقه است. به این ترتیب کل فعالیت او به جرمشناسی تاریخ معاصر میماند که گاه در هیئت نمایشنامه خود را نمایان میکند و گاه به شکل رمان، مقاله و یا خطابه-اجراهای مستند. مهام میقانی نویسندهی چندین کتاب از جمله «ترکیببندی در سرخ»، «گرمازده»، «پروندهی کارآگاه عاشق: قتلهای زنجیرهای عباسآباد» و... است. عمدهی فعالیتهای او علاوه بر بیش از نود نمایشنامهی رادیویی، چندین نقد، جستار، ترجمه و یادداشت در مطبوعات، تلهفیلم و فیلمنامه بوده است.
سریال صوتی «آخرین دکه تا تهران» نخستین همکاری مشترک میقانی و فیدیبو بود که به یکی از پرشنوندهترین آثار صوتی سال گذشته تبدیل شد.
میقانی در «تهران: فصل پیادهرویهای طولانی» به سراغ شش داستان عاشقانهی معاصر از شش محلهی تهران رفته است.
این مسیر مکانهایی است که در قسمت سوم با آن مواجه میشوید.
برای دیدن نقشه با کیفیت بالا، اینجا کلیک کنید.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 131.۱۱ کیلوبایت |
مدت زمان | ۰۱:۳۳:۱۴ |
نویسنده | مهام میقانی |
راوی | مهام میقانی |
ناشر | فیدیبو |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۴/۲۷ |
قیمت ارزی | 4 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
از دلِ واقعیت چگونه می شود اینچنین و به زیبایی خیالپردازی کرد… پیاده روی سوم، و وضعیتِ قرمز. نویسنده مارو از خیال به واقعیت و از واقعیت به خیال می بره. تجربه های گذشته ی یک شهر و و در واقع یک کُل، به زیبایی به جزییات زندگی کارکتر اصلی گره می خوره و پخش میشه در زندگی همه شخصیت ها و مکان ها و حتا شنونده ها، در این پیاده روی دوباره غافلگیر میشیم، و با آنچه از میثم و مقداد در پیاده روی اول شنیده بودیم، دوباره قضاوتمون زیر سوال می ره، و بجای قضاوت در مورد میثم و مقداد، اونهارو حتا اینبار دوست میداریم. زندگی میثم در سه بخش کودکی، جوانی و سوم دختری که دوست داشته بسیار زیبا از دل روایت بر ملا میشه و اینبار زندگی از منظر میثم حوادث غافلگیرانه ای با خودش به همراه داره که نمیتونیم از کنارشون بگذریم. نویسنده علاوه بر چیره دستی در گره زدن خیال به واقعیت، اشراف کاملی به شهر داره و دامنه واژگان وسیعش کمک میکنه تا پژوهش هایی که در سالیان سال انجام داده و میده ، فقط در حد یک پژوهش باقی نمانند و چنین درامی از دلِ یک قصه ی ساده ی عاشقانه بیرون بیاد، در واقع پیاده روی سوم نیز مثل بقیه پیاده روی ها ، داکیو دارامای بی نظیری ست که در همان شروع متوجه میشیم اصلا نمیشه رهاش کرد و احتمالن این قصه هم مثل باقی متن های این نویسنده تاریخ مصرف نخواهد داشت. می خواستم در مورد طول داستان و اینکه چرا برخی قصه ها همیشه هستند و می مانند و تاریخ مصرف ندارند حرف بزنم و چیزهایی بگم ولی شروع این پیاده روی چنان تکان دهنده بود که فعلن به همین برای پایان زیاده گوییم بسنده میکنم….( و فاجعه اصلیِ آنروز قرار بود همآنجا اتفاق بیوفتد. آنروزها مردم عادت کرده بودند با شنیدن صدای آژیر قرمز، به زیر گذر و پناهگاه میدان تجریش بروند، چون صدای آژیر معنایی جز بمباران برایشان نداشت. حالا که دقیقن سی و هفت سال از آن روز می گذرد، با خودم فکر می کنم؛ مردم چطور نفهمیدند برای پناه گرفتن از سیل نباید به زیر زمین رفت! اما مگر چند نفر از آن ادمها قبلن سیلی در زندگی شان دیده بودند؟ آدمهایی که صدای آژیر همیشه از آسمان ترسانده بودتشان،مردمی که در شهر نیمه خشکی بار آمده بودند و البته نه مثل امروز، اما برای باریدن برف و باران دعا هم کرده بودند، چه از سیل می دانستند؟ آنهم وسط تابستان خشک آن سال که کسی انتظار آن طوفان و شکستن سدِ خاکی و نا ایمنی که جهاد سازندگی در اوج روزهای سختِ جنگ ساخته بودش نداشت. عموی بیست و هفت ساله ی من اما……) در این درام وضعیتِ قرمزی از دل تمام وضعیت قرمزهای دهه شصت بیرون زده، قلم و صدای نویسنده چاره ای جز ادامه دادن و درگیر شدن و اشک ریختن و خندیدن، برای ما باقی نمی گذاره. دستمریزاد میگم به مهام میقانی، تهران فصل پیاده روی های طولانی در هر قسمت داره جذاب تر میشه و کاش نویسنده های دیگری هم داشتیم از این جنس.
امروز قسمت ششم مییاد و خیلی حیف هست که تموم میشه. چون احساس کردم شاید ابن قسمت بیشتر شنیده بشه (با اینکه قسمت محبوب من نیست) پیش از اتمام این سریال صوتی چند نکته مهم به نظرم که باید بهشون اشاره بشه یادآوری میکنم: 1: صداها و انتخاب موسیقی و صداهای پس زمینه بسیار بسیار کار رو عالی و متفاوت کرده بود. این صداها هستند که احساس تماشای فیلم سینمایی رو به من القا میکردند اما حتی لذت بخش تر از فیلم سینمایی چون خودم در حین شنیدن داشتم تصاویر رو با خیالات خودم می ساختم. در اغلب این پنج قسمت یک حالت پیاده روی و صدای خیابان و عبور رهگذران هست که آدم احساس می کنه خودش هم با قهرمان اثر همراه شده و داره راه می ره. 2: من واقعا به محله خودمون در محدوده سمنگان نارمک توجه بیشتری می کنم و حتی اگر نویسنده بودم وسوسه می شدم در مورد میدون های پر تعداد نارمک چیزی بنویسم. این کار باعث شد من حس بهتری به شهرمون تهران داشته باشم و نسبت بهش حساس تر باشم. 3: در تمام قسمت ها حیواناتی که با ما در تهران زندگی می کنند حضور داشتند. بهتره بگم که پرنده ها. قسمت اول طوطی داشت. قسمت دوم باز هم نشانی از طوطی بود. قسمت سوم به هنگام سیل به پرنده ها به صورت کلی اشاره کرد. قسمت چهارم عقاب و دوباره قسمت پنجم اون طوطی معروف. من یاد وضعیت سفید افتادم که حتما سریالش رو دیدین. اونجا هم یک نگاه انسانی به حیوون ها بود. طوری که انگار باید دوشادوش زندگی خودمون به اونا هم توجه کنیم. این نگاه ظریف من رو احساساتی می کرد و از کشفش خیلی خوشحال شدم. 4: چه قدر وقتی در یک زندگی قرار می گیری و گذشته ای رو می فهمی تازه متوجه می شی دلیلی خیلی از رفتارهای آدم های دور و برت چی بوده. با این کتاب صوتی به این نتیجه رسیدم به همه آدم ها باید فرصت داد اشتباه کنند و همچنان با وجود اشتباه شون دوستشون داشت. و 5: در نهایت هیچ چی مهمتر از عشق و داشتن یک آدم کنارت نیست. اگر کسی که دوستش داری پیشت هست سعی کن بیخود از هم دلگیر نشین. سعی کن بیجهت مشکلات رو بزرگ جلوه ندی و بعضی ناملایمات رو تاب بیاری چون به راحتی نمی شه دوباره با کسی همون عمق و زیبایی و شدت احساسات رو تجربه کرد پس حتی اگر پولدار باشی باز اگر بی عشق زندگی کنی، خوشبخت نیستی. و این عشق چه قدر روی رفتار آدم ها تاثیر می گذاشت در این سریال صوتی. من خیلی افسوس می خورم که داره تموم می شه. ظرافت ها و دقت های این اثر رو می خواستم بازهم برای قسمت های پر تعداد دیگه ادامه می داشت تا می تونستم باهاشون حرف بزنم. به امید روزی که سری دوم این سریال صوتی نوشته بشه. این نیروی عشق هست که باعث می شه شهر رو دوست داشت، به شغلمون اهمیت بدیم، امیدوار زندگی کنیم و با دل رئوف با آدم ها برخورد کنیم. این اثر تو نشون دادن تاثیر عشق توی جوانب مختلف زندگی آدم ها خیلی موفق بود و تونسته بود به یگی از بزرگترین مشکلات زندگی ما اشاره کنه. در پایان از نویسنده و فیدیبو متشکرم.
برای من گوش دادن به این مجموعه داستان، یاد آور سال های جوانی ام است. شاید جزو همان معدودکسانی باشمکه سیل ۴ مرداد سدکلاب دره وفاجعه تحریش را هر سال به یاد می آورم. نه اینکه در سیل بودم یا عزیزی از دست داده باشم، ۸ مرداد همان سال ، عروسی من بود. پشت شیشه ایستاده بودمو با ترس ووحشت به بارانی که می بارید نکاه می کردم ونکران بودم تکلیف عروسی ام با آن باران جه خواهد شد. باران بند امد ومراسم عروسی من و شام عروسی من در پشت بام خانه امان برگزار شد. فردای عروسی با همسرم به تحریش رفتیم. چون شنیدم که چه اتفاقی افتاده. به یاد دارم، وقتی به خیابان پهلوی رسیدیموگل ولای و درختان شکسته را دیدم، در سکوت بی سابقه تهران، به تحریش رسیدیم. آن سنگ بزرگی که از کلاب دره غلتیده بودوغلتیده بود وگرد گرد شده بود،وسط میدان فاتحانه ایستاده بود. جقدر بیزار بودم از نکاه کردنش در میانمیدان. انکار موجودی با دست های آغشته به خون تهران قشنگم ،آن حا ایستاده بود. آری، من هم هر سال به یاد میاورمکه مرداد ۶۶ چه اتفاق هولناکی بی سر وصدای لازم، اتفاق افتاد. استادم،همسر ودودختر دو قلویش جزوکسانی بودند که در متروپناه کرفته بودند و بعد از مدت ها اجساد آن ها را بیرون کشیده بودند، درد و زجری که اهالی تحریش کشیدند را تا عمق وجودمنمی توانم بگویم حس کردم،چون بالاخره نوعروس بودم وًجوان. جوانی رنگ روشن در آن دوره ما ، بر همه غبار غمی می افشاند. ما شایدحزوآخرین نسل های جوانی بودیمکه فقط راهی که معمول زندگی آن زمان بود را فقط می رفتیم. خوشحالمجوانهای امروز از ما عمیق تر وبهتر فکر می کنند. ولی رنج را همه کشیده وخواهیمکشید. هر کدام به نوع خودمان چون رنج جزوزندگی است. با داستان هایتان مرا به تهران قشنگممی برید، من عاشق تهرانم. با گوشت وخونم تهران را دوست دارم. دلم برای زخمهایش می سوزد. برای دردهایش می سوزد،اما می دانمکه تهران همیشه تهران است. مانا باشید. از شما وًکروهتان سپاسگزارم. خیلی لذت بردم.مانا باشید.
با سلام هنوز نمیتونم بپذیرم که واقعا این داستان خیالی هست ، انقدر که قلم مهام میقانی شیوا و جذاب هست و انقدر که به جزئیات توجه شده در طول داستان تصور میکردم از زندگینامه کسی نوشته شده... همیشه اوایل داستان ها خواننده یک سری قضاوت ها داره که در طول داستان متوجه میشه که زندگی از نگاه هر شخص چقدر متفاوت هست و هر قضاوتی بستگی به تعریف یک شخص از داستان زندگی خودش داره و یاد میگیریم وقتی مسئله ای پیش میاد قبل از داوری حرف های هر دو طرف رو بشنویم.. از داستان های مهام میقانی خیلی میشه حرف های قشنگ و تجربیات ناب یاد گرفت. تعریف مهرپویا از میثم ادم خوبی نبود ولی با خوندن داستان زندگیش متوجه شدم که اون فقط خانواده خوبی نداشته و شاید اگر عموش تو سیل فوت نمیکرد خیلی تاثیر بیشتری روش داشت و میثم ادم موفق تری میشد. ولی اینکه دست تقدیر چرخید تا اون ادم بهتری بشه و شمیم رو زمانی به دست بیاره که هر دو به زندگی بهتری نیاز داشتن جالب بود. امیدوارم در قسمت های بعد شاهد شگفتی های بیشتری باشیم ممنون از نویسنده محترم و فیدیبو
جدای حس متفاوت این سریال از باقی آثار صوتی که شنیدم و حتی کار زیبای قبلی جناب میقانی، این قسمت با همه تلخ و شیرینی هاش که وزنه دومی سنگین تر شد واسم و مرهمی بر اون یکی، از دلچسب ترین تجربه های شنیداری من بود. کنار بار عاطفی اثرگذار و همدلی آورش، چه سیر تحسین برانگیزی داشت راوی و چه کم تر شنیده، شریف اعتراف میکرد اشتباهات گذشتشو و این سیر به قول خودش دستیابی به شعور درک ارزش بی مثال عشق رو. درود جناب میقانی توانا برای تلنگرهای به جای پنهان و گاهی کمی تا اندکی پشت پرده ماجرا که یادمون باشه تلاش برای درست تر بودن رو و اثر این کوشش در روشنی زیست نسل بعد. چه جالب که یکی از نشونه های فیلم دوستی راوی این قسمت ، به یادآوردن سال های زندگیش با فیلم های اکران شده در اون سال ها بود. در ضمن مهارت جناب میقانی در اجرای لحن های شخصیت های مختلف هم نقش پررنگی در گیرایی این اثر داره.
جایی نوشته بودم،ما مردمان هزاران ساله ایم انگار.....آقای میقانی شما انگار به تعداد کاراکترهایی که خلق کرده اید واقعا زیسته اید ، شما انسانی هزاربار زیسته اید انگار👏👏👏👏 داستان مهرپویامتوسط بود.داستان شمیم خوب بود ولی داستان میثم.......عاااااالی بود،من به میقانی گوش نکردم ،انگارخود میثم بود که زندگی پرنشیبش را باجزییات جذاب وصمیمانه میگفت....میثم من بودم تو بودی او بود ما بودیم نسل دهه پنجاه وشصت.......... چقدراین آدمها زنده اند وچقدر واقعی....واین زنجیر انسانی که دارید میبافید هی جذابتروغافلگیرکننده ترمیشه،ایکاش شش تا نبود وهمه شان داستان داشتند، مادر میثم،پدرشمیم .پدر مهرپویا......بیصبرانه منتظرم وامیدوارکه نهال وماهور هم داستان خودشان را بگویند👌👌 این داستان کوتاه ومیثم را هرگز فراموش نخواهم کرد👍👍👍👍👍👍👍👍👍
هر قسمت یه حس عاشقانه متفاوت! استفاده از یه اتفاق تاریخی واقعی برای بستر و شروع داستان تجربه جالبی برای من بود انگار تمام احساساتم نسبت به داستان رو چند برابر کرد ونکته دیگری که در داستان وجود داره این تاثیرات نا چیز ادم هایی هست که شاید خیلی کم رنگ و کوتاه در زندگی مون حضور داشتن ولی تاثیر عمیقی گذاشتن مثل تاثیر زن عمویی که زن عمو نشد در چهره معشوقه بزرگسالی خیلی درست جا داده شده بود خیلی دقیق بود . خیلی جالبه که از ادم هایی که بهم مرتبط هستند یا شدند هر قسمت سراغ یکیشون میریم و یه چیز تازه می بینیم من از میثم قسمت اول بدم اومد اینجا انگار از یه زاویه دیگه ای درکش کردم و دیگه بدم نیومد ازش خسته نباشید تا هفته بعد فکر میکنم قصه بعدی قصه کیه؟
من تهران زندگی نمی کنم اما از قسمت اول این سریال هرچهارشنبه منتظرشم به شدت برام جذابه ، هر قسمت بیشتر شگفت زده میشم از زیبایی های فضایی که داره برام میسازه ، ربطی نداره کجای ایران هستیم هممون یه بار توی خیابون قدم زدیم و جای این شخصیت ها بودیم ، خیلی دوستش دارم واقعا ، یادمه یبار وقتی بچه بودم تقریبا همسنای میثم ،با پدر مادرم اومدیم تهران میدون تجریش،ولی هیچوقت نمی دونستم که همچین سیلی اونجا اومده خیلی جالب بود استفاده از این موضوع برای خلق داستان، انگار با هر قسمت حسای جدیدی تجربه میکنم چیزای جدیدی یاد می گیرم و با ادمای جدیدی اشنا می شم که برام واقعی ان
من ماجرای سیل رو توی مهد کودک از امیر پاشا دوست نزدیکم شنیدم، بهم گفت یه دختر رو تو امام حسین پیدا کردن، من نمیدونستم امام حسین کجاست اونم نمیدونست ولی تصورم یک دختر خیس شبیه انیمه های اون دوران بود که کنار یه درخت خوابیده بود و موهاش خیلی بلند بود. با اینکه اون زمان حدود ۵ سالم بود ولی این تصویر رو واضح به خاطر دارم. یادمه که تا چند روز بعد سیل بعضی از دوستام مهد کودک نیومدن. به ما که ساکن یوسفآباد بودیم فقط صدای جوبهای پهن و پر آب رسید. امروز متوجه شدم که واقعا اتفاق وحشتناکی بوده. خوبه که حداقل این یکی رو نفهمیده بودم.
شاید برای شنوندهی جوانتر، شنیدن ماجرای اصلی که در این اپیزود روایت میشه عجیب باشه، ولی مهام میقانی گرامی سرگذشت شخصیتهاش رو بهانه کرده شما رو با دو رخداد مهم و کمتر مشهور تهران دوران کودکیش آشنا کنه و بعد از همونجا دست خواننده رو بگیره و ببره به زندگیای که در اون دوران در تهران رسم بود. حقیقتا تهران، فصل پیادهرویهای طولانی با یاداوریهای تلخش یک ضد نوستالژیه که میشه حس کرد تعمدا این شکل بهش داده شده.