فلسفه را هم مشق مرگ دانستهاند (افلاطون) هم هنر زندگی (نیچه). فلسفه، از رهگذر معنا بخشیدن به مرگی که، از قرار معلوم، هر ارزش و هر معنایی در مواجهه با آن بیهوده و بیربط به نظر میرسد، کوشیده است بهشیوۀ خودش زندگی را از بیمعنایی نجات دهد. شیوۀ فلسفه برای غلبه بر مرگ همانا «خوب زیستن» است: بهترین تمرینِ خوب مردنْ خوب زیستن است. زیرا بهقول آن فیلسوف، فقط کسی که بههنگام زیسته باشد میتواند بههنگام بمیرد - و بیحسرت از جهان برود. ارسطو نیز که در سنت اسلامی او را «معلم اول» لقب دادهاند، از دو مدعای مهم دفاع میکرد: یکی اینکه همۀ انسانها از روی طبع بهدنبال معرفت هستند، و دیگر اینکه همۀ انسانها در پی زندگی خوباند (ائودایمونیا). خود وی نیز به پیروی از استادِ استادش، سقراط، زندگی خوب را زندگی همراه با تأمل و معرفت و فضیلت میدانست.
ا گر به تبع این متفکران، و همانند برخی معاصران (پییر اَدو)، فلسفه را نوعی راه و رسم زندگی بدانیم، آنگاه یکی از کارهای لازم این خواهد بود که فلسفه را از فعالیتی صرفاً «دانشگاهی» به فعالیتی «روزمره» تبدیل کنیم، فلسفۀ عملی را از حاشیه به متن بیاوریم و بهقول لویناس از وجود بهسوی موجود حرکت کنیم، بهسوی انسانی که گوشت و خون دارد؛ انسانی که ا گر هبوط کرده، به آسمان نرفته، بلکه به زمین آمده با تمام پیامدهای این وضع: «من انسانام. پس هیچ چیز انسانی با من بیگانه نیست».
افزون بر این، ا گر دغدغۀ نهاییِ فلسفه خوب زیستن است، آنگاه دلیلی ندارد خوب زیستن فقط در چارچوب فلسفه تعریف شود. همچنان که دلیلی ندارد خوب زیستن فقط در چارچوب روانشناسی تعریف شود. تکاپو برای خوب زیستن مهمتر از آن است که فقط به فیلسوفان یا فقط به روانشناسان سپرده شود: کتابهای مقدس حکمتهای فراوانی در اینباره دارند، کما اینکه هنر و ادبیات منابعی بیبدیل برای درسهای زندگیاند. برای خوب زیستن باید از نیروی حکمت و خردمندی مدد بگیریم، حکمتی که نه مرز میان رشتهها را میشناسد نه مرز میان سرزمینها را، نه مرز میان زبانها و نه مرز میان فرهنگها را.
باری، خوب زیستن چیست، و چگونه میتوان در مسیر آن قدم برداشت؟ این سؤالِ مهم و بزرگی است که دربارهاش بسیار نوشتهاند. اما خوب است بدفهمی محتملی در این مورد رفع شود: خوب زیستن، چنانکه در اینجا مدنظر است، بهمعنای زندگی در رفاه و آسایش و «زیستن در عیش، مردن در خوشی» نیست، سهل است خوب زیستن خیلی وقتها با درد و رنجی اجتنابناپذیر همراه است. مراد از خوب زیستن، در یک جمله، نه لزوماً زندگی شاد و همراه با کامیابی، بلکه زیستنی است که ارزشش را داشته باشد؛ چنین زیستنی افزون بر گشایش و رهایشی که به همراه دارد، و در کنار ارزشمندیاش، بهمعنای پذیرفتن محدودیت، ترس و شکست، و درد و رنج نیز هست.
ا گر حق با ارسطو باشد که هدف آدمیان از انجام دادنِ هر کاری نهایتاً خوب زیستن و نیکبختی است، به نظر میرسد در این زمینه توفیق چندانی حاصل نشده است. یکی از جنبههای تناقضآمیز و شاید طنزآمیز زندگی انسان معاصر آن است که هرچه در توسعه و تجهیز و از آنِ خود کردن و در یک کلمه سلطه بر جهان بیرون توفیق داشته، در بهبود نفس و جهان درون ناموفق بوده است. امروزه بهرغم رفاه نسبی و وسعت امکانات، هرچه پیشتر میرویم اضطراب و افسردگی و دیگر انواع اختلالها و نا کارآمدیها بیشتر میشود (و وقت گرفتن از روانپزشکان و درمانگران هم دشوارتر!). گویا انسان که در فهم جهان و ادارۀ آن موفقیتهای قابلتحسینی داشته است، همچنان با فهم خویشتن و هدایت خود مشکل دارد. چنین وضعی بهمعنای آن است که باطن زندگی، بهرغم ظاهر آن، آباد نشده است. این نهفقط مسئلهای نظری بلکه همچنین مشکلی عملی است؛ فقط دانستنی نیست، زیستنی هم هست.
چنین مسائل و مشکلاتی گریبانگیر انسان معاصر ایرانی هم هست و بهرغم اهمیت بسیار، نظام آموزشی رسمی و غیررسمی ما اعتنای چندانی به موضوعاتی از این دست ندارد. در آموزش رسمی، از مدارس تا دانشگاهها، غالباً درسهایی میآموزند که نه به کار زندگی بلکه به کار قبولی در امتحان میآید. نه در خانواده، نه در مدارسمان، نه در دانشگاهها، هیچجا یاد نمیدهند که چه ارزشهایی داشته باشیم، اهدافمان را چگونه انتخاب کنیم، و چگونه با زندگی کنار بیاییم. مجموعۀ «خوب زیستن» در پی طرح چنین سؤالاتی است و این سؤالِ مهم که چگونه میتوانیم زندگی را عمیقتر، همچون یک اثر هنری، و بهمنزله خلق خویشتن بفهمیم. این مجموعه دعوتی است به فلسفۀ عملی، پرورش و ارتقای هوش عاطفی، انعطافپذیری روانی، و زندگی همراه با حضور و تأمل؛ این مجموعه دعوتی است به خوب زیستن.
بابک عباسی