چند سال از بازنشتگیاش میگذشت و او همچنان در این دخمه کار میکرد. تعریف بازنشستگی را نمیدانست و فکر میکرد، آدم زمانی بیکار میشود که مرده باشد. ۶۰ سالش بود و کسی کاری به کارش نداشت. کارش را همیشه با جدیت انجام میداد. سر وقت میآمد، سر وقت لباسهاشو عوض میکرد، سر وقت اتاق را تمیز میکرد، سر وقت نهارش را میخورد، سر وقت چهارپایه را میکشید، سر وقت چُرت میزد، آخر وقت هم که میشد، اداره را سر وقت ترک میکرد. بیشتر تو لاک خودش بود. به همین خاطر همکارهایش زیاد سر به سرش نمیگذاشتند. یک علتش هم این بود که اصلاً او را زیاد نمیدیدند. زیرزمینی که او در آنجا کار میکرد، انتهای حیاط بود و تک و توک کارمندی به آنجا رفت و آمد میکرد. یه عده آدمهای خاص بودند که با او کار داشتند، بقیه وقتها پیرمرد بود و زیرزمین. او سی و چند سال بود که صبح زود از درب بزرگ اداره وارد میشد و به سمت انتهای حیاط میرفت. معمولاً تو دستش ظرف غذایی را به همراه داشت. تو این سی و چند سال، شمارۀ شیشۀ عینکش تغییر نکرده بود. درست مثل روزهای اول شروع کارش بود. یه نخ به عینکش بسته بود و شاید به همین خاطر بود که تا حال شیشۀ عینکش را به علت شکسته شدن عوض نکرده بود.
وقتی میاومد، یک دست کت و شلوار سیاه قدیمی تو تناش بود، با سرشانههای افتاده. اونها هم مال گذشتهها بود. زمانی که همسر خدا بیامرزش هنوز زنده بود تا برود و اینها را بخرد. خدابیامرز هم که مُرد، دیگر کسی با او کاری نداشت.
معمولاً سر کار که میاومد، همه را از تناش در میآورد و توی کمد میگذاشت. لباسهای ادارهاش را میپوشید و کارش را آغاز میکرد. کارش ایجاب میکرد که صبح طلوع نزده بیاد و شب دیرتر از همه برود. بعضی وقتها هم کارش بسته به سلیقۀ رئیس بود و اوضاع و احوال دور و زمونه. معمولاً صبحهای زود، کار و بار او سکه بود. بعد از اون هی...
صبح که میشد، ابتدا لباسش را عوض میکرد و بعد میرفت سر وقت چهارپایه. چهارپایه برای او مهمتر از هر چیز بود. هر لحظه ممکن بود یکی را بیارند یا بگویند:
:چهارپایه تو وردار بیا.
معمولاً صبح یک دستمالی روی چهارپایه میکشید. میخهاشو محکم میکرد و خلاصه به رنگ و روش میرسید. اگر کاری بود، صداش میکردند یا خودشان میاومدند تو زیرزمین. اگر کاری نبود، شروع میکرد به تمیز کردن اتاق. معمولاً بعد اومدن ارباب رجوع، اون باید یک تی اساسی به کف اتاق میکشید یا باید کف اتاق را میشست.
خلاصۀ همۀ زندگیش این اتاق بود و چهارپایه. به همین خاطر آنرا بیشتر از کارمندان اداره دوست داشت. همه، این را به خوبی می دانستند. طوری از چهارپایه مراقبت میکرد، انگار بچشه. همین دوست داشتن بود که باعث شد، منشی رئیس از دست او ذله بشه. دو ماهی بود که هی میخواست رئیس را ببیند. روزهای اول، علت درخواست ملاقات را هم نمیگفت. بعدها که معلوم شد، به خاطر چهارپایه است، منشی از ترس اخراج خودش، یک جوری او را دست به سر کرد. این دست به سر کردن امروز به دو ماه رسیده است. بیچاره منشی هم تقصیر ندارد. تو این اوضاع مملکت و با این همه مشغلۀ رئیس، زشت است او در بزنه و بگه:
:کارمندتون به خاطر یک چهارپایه میخواهد شما را ببیند...
او دو ماه است هر روز میآید و توی دفتر رئیس مینشیند و تقاضانامه مینویسد. منشی رئیس، دو سه بار، او را به مدیران رده پایین ارجاع داده، اما اونا هم تحویل نگرفتهاند. خودش میگوید:
:اینهمه خرج میکنند، اما وقتی به چهارپایۀ ما میرسند، اصلاً به روشون نمیآورند. هر چی میگم این چهارپایه، قدیمیشده، چوبهاش پوسیده، میخهاش زوار در رفتهاند، انگار نه انگار. فقط پُز دادنشو بلدند. یکی رو میآرند، وای میایستونند بالاش و با دبدبه و کبکبه حکم میخوانند. من میمونم و این صاحب مُرده که نکنه زودتر از موعد مقرر بشکنه. نمیدونم چرا فکر نمیکنند اگه یک روزی این چهارپایه بشکنه، چه آبرو ریزی ببار میآد؟ »
ایوانوویچ راست میگفت. او یک روز، وقتی برای تمیز کردن اتاق اعدام روی چهارپایه رفت، میخها دررفتند و چوبهای پوسیده شکستند. او با سر زمین خورد. همین افتادن، باعث شد چهارپایه و عینک او بشکند و ایوانوویچ بعد از ۴۰ سال خدمت وفادارانه بازنشسته شود. مرگ تعریف خود ایوانوویچ برای بازنشستگی بود.