آدمیزاد یکه و تنها و بی پشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد و بوم او نیست، با هیچ کس نمیتواند پیوند و وابستگی داشته باشد. خودش هم میداند… میخواهد چیزی را لاپوشانی بکند، خودش را به زور جا بزند، گیرم مچش باز میشود: می داند که زیادی است. حتا در اندیشه و تکرار و رفتارش هم آزاد نیست. از دیگران رودرباستی دارد، میخواهد خودش را تبرئه کند. دلیل میتراشد، از دلیلی به دلیل دیگر میگریزد، اما اسیر خودش است، چون از خطی که به دور او کشیده شده نمیتواند پایش را بیرون بگذارد. گمنامی هستیم در دنیایی که دامهای بیشماری در پیش ما گستردهاند، و فقط برخوردمان با پوچ است. همین تولید بیم و هراس می کند. در این سرزمین بیگانه به شهرها و مردمان کشورها ـ و گاهی زنی ـ برمیخوریم، اما باید سر به زیر دالانی که در آن گیر کردهایم بگذریم. زیرا از دو طرف دیوار است و در آنجا ممکن است هر آن جلومان را بگیرند و بازداشت بشویم چون محکومیت سربستهای ما را دنبال میکند و قانونهایی که به رخ ما میکشند، و کسی هم نیست که ما را راهنمایی بکند. باید خودمان کار خودمان را دنبال کنیم. به هر کس پناه میبریم از ما می پرسد: “شما هستید؟” و به راه خودش میرود. پس لغزشی از ما سر زده که نمیدانیم، و یا به طرز مبهمی از آن آگاهیم. این گناه وجود ماست. همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار میگیریم، و سرتاسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانههای چرخ دادگستری میگذرد. بالاخره مشمول مجازات اشدی میگردیم و در نیمروز خفهای، کسی که به نام قانون ما را بازداشت کرده بود گزلیکی به قلبمان فرو میبرد و سگکُش میشویم. دژخیم و قربانی هر دو خاموشند.