فی لیلة من اطول لیالی فصل الشتاء. هناک فی قاع البحر، نادت السّمکة العجوز اثنی عشر ألف من أولادها و أحفادها لیجتمعوا حولها، و بدأت تحکی لهم هذه القصّه:
شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچهها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت:
کان یا ما کان. کانت هناک سمکة صغیرة سوداء تعیش مع أُمّها فی برکة صغیرة. میاه تلک البرکة کانت تتدفق من جوف صخرة الجبل، ثم تسیل الی اسفل الوادی.
«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد. این جویبار از دیوارههای سنگی کوه بیرون میزد و در ته دره روان میشد.