داستان «الدوز و کلاغها» یکی از داستانهای کودکانهی «صمد بهرنگی» است که در پاییز سال 1344 منتشر شد. این داستان روایت «اولدوز» است که به همراه پدر و زن بابایش زندگی میکند و بسیار از زن بابایش میترسد. او در ابتدا داستان در کنار حوض آب کلاغی را میبیند که با آرامش در حال آب خوردن است. او نگران کلاغ میشود چون آب حوض کثیف است و ممکن است او بیمار شود. مهربانی و دل لطیف «اولدوز» باعث شکلگیری دوستی بین او و کلاغ میشود ولی بدون اینکه زن بابایش متوجه شود.
داستان «الدوز و کلاغها» اثری خواندنی و مناسب برای کودکان و نوجوانان است و مطالعهی آن میتواند این گروه سنی را با نویسندگان و آثار گرانبهای چند دههی پیش آشنا کند. این اثر در طی چند دههی اخیر چندین بار توسط انتشارات متعدد به چاپ رسیده است؛ انتشارات جامهدران نسخهی الکترونیک این اثر را در 1387 منتشر کرده است که در همین صفحه برای دانلود و مطالعه وجود دارد.
«صمد بهرنگی» نویسنده و آموزگار دغدغهمند ایرانی در 2 تیر سال 1318 در تبریز به دنیا آمد. او کودکیاش را در خانوادهای ضعیف گذراند و در سن کم پدرش را از دست داد. او از همان زمان با مشکلات و نابسامانیهای اجتماعی آشنا و پس از اتمام دوران دبیرستانش به تدریس در روستاها مشغول شد. او همزمان تحصیل در رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه تبریز را هم آغاز کرد و در سال 1341 فارغالتحصیل شد. او همیشه دغدغهی آموزش کودکان را داشت و برای کودکانی که به زبانی غیر از زبان فارسی سخن میگفتند، حق آموزش را در کشور رسمیکرد. «صمد بهرنگی» علاوه بر تدریس و آموزش به فعالیتهای اجتماعی و سیاسی، روزنامهنگاری و نوشتن داستان هم مشغول بود. او بر زبانهای آذری و ترکی آذربایجانی تسلط داشت و اشعار «مهدی اخوان ثالث»، «فروغ فرخزاد»، «احمد شاملو» و «نیما یوشیج» را به زبان ترکی ترجمه کرد. او در حوزهی کودک و نوجوان هم داستانسرایی کرد و آثار خواندنی از خودش بهجا گذاشت. «صمد بهرنگی» شخصیتی برجسته در ادبیات معاصر ایران است، او عدالتخواه و سرسخت بود و متأسفانه عمر کوتاهی داشت؛ او در 9 شهریور سال 1347 در رود ارس غرق شد.
«صمد بهرنگی» نوشتن را با طنزنویسی در روزنامه آغاز کرد و مقالات و قطعههایش را بانام مستعار به چاپ میرساند. شهرت عمدهی او در ادبیات به خاطر داستان «ماهی سیاه کوچولو» است که در سال 1346 منتشر شد. این اثر در ستایش روحیهی مبارزهطلبی به نگارش درآمده بود و بازتابی از وضعیت اجتماعی آن زمان بود. از آثار دیگر این چهره میتوان به داستانهای «کوراوغلو و کچل حمزه»، «افسانه محبت»، «پوست نارنج» و «یک هلو و هزار هلو» اشاره کرد که نسخهی الکترونیک و صوتی آنها در سایت و اپلیکیشن فیدیبو برای خرید و دانلود موجود است.
چند روزی گذشت. اولدوز خیلی شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن بابا تعجب میکردند. شبی زن بابا به بابا گفت: نمیدانم این بچه چهاش است. میخندد. همهاش میرقصد. اصلاً عین خیالش نیست. باید ته و توی کارش را در بیارم.
اولدوز این حرفها را شنید، پیش خود گفت: باید بیشتر احتیاط کنم.
هرروز دو سه بار به آقا کلاغه سر میزد. گاهی خانه خلوت میشد. آقا کلاغه را از لانه درمیآورد، بازی میکردند. اولدوز زبان یادش میداد. ننه کلاغه هم گاهی میآمد، چیزی برای بچهاش میآورد: یکتکه گوشت، صابون و این چیزها. یکدفعه دو تا عنکبوت آورده بود. عنکبوتها در منقار ننه کلاغه گیر کرده بودند، دستوپا میزدند، نمیتوانستند در بروند. چه پاهای درازی هم داشتند.
اولدوز ازشان ترسید. ننه کلاغه گفت: نترس جانم. نگاه کن ببین بچهام چه جوری میخوردشان .
راستی هم آقا کلاغه بااشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمین کشید و گفت: ننهجان، باز هم از اینها بیار. خیلی خوشمزه بودند.
اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اینها خیلی داریم. برایت میآورم. آقا کلاغه آب دهنش را قورت داد و تشکر کرد.
از آن روز به بعد اولدوز این ور آن ور میگشت. عنکبوت شکار میکرد، میگذاشت تو جیب پیراهنش، دکمهاش را هم میانداخت که در نروند، بعد سر فرصت میبرد میداد به آقا کلاغه. البته اینها برای او غذا حساب نمیشد. اینها جای خروسک قندی و نقل و شیرینی و اینجور چیزها بود. ننه کلاغه گفته بود که اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً میمیرد. هیچچیز نمیتواند او را زنده نگاه دارد. هیچچیز. مگر غذا.
یک روز سر ناهار، زن بابا دید که چند عنکبوت دستوپاشکسته دارند توی سفره راه میروند. اولدوز فهمید که از جیب خودش دررفتهاند. دلش تاپتاپ شروع کرد به زدن. اول خواست جمعشان کند و بگذارد تو جیبش. بعد فکر کرد بهتر است به روی خودش نیاورد. زن بابا پاهایشان را گرفت و بیرون انداخت. و بلا به خیر گذشت.
بعد از ناهار اولدوز به سرا آقا کلاغه رفت که باقیمانده عنکبوتها را به اش بدهد و یکی دوتای عنکبوتهای قبلی را هم از گوشه و کنار حیاط باز پیدا کرده بود. یکیشان را با دو انگشت گرفت که توی دهن آقا کلاغه بگذارد. این را از ننه کلاغه یاد گرفته بود که چطوری با نوک خودش غذا توی دهن بچهاش میگذارد.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 432.۵۸ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 96 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۱۲:۰۰ |
نویسنده | صمد بهرنگی |
ناشر |