بخشی از کتاب: منوچهر، دست راست را زیر چانهاش زده، روی نیمکت والمیده بود. سیمای او افسرده، چشمهای او خسته و نگاه او پیدرپی به لنگر ساعت و لباسی که در روی صندلی افتاده بود، قرار میگرفت و از خودش میپرسید: «آیا خجسته، امشب به بال خواهد رفت؟ من که هرگز نمیتوانم» هوا تیره و خفه بود. باران ریز سمجی میبارید و روی آب لبخندهای افسرده میانداخت که زنجیروار در هم میپیچیدند و بعد کمکم محو میشدند. شاخهی درختها خاموش و بیحرکت زیر باران مانده بود. تنها صدای یکنواخت چکههای باران در ته ناودان حلبی شنیده میشد. از آن هواهای سنگین و دلچسب بود که روی قلب را فشار میداد و آدم آرزو میکند که دور از آبادی در کنج دنجی باشد و کمی آهسته پیانو بزند. این منظره، به طرز غریبی با افکار منوچهر اخت و جور میآمد. همهی فکر منوچهر، بدون اراده، دور یک سالک کوچک پرواز میکرد. سالک کوچکی که آنقدر جابجا گوشه لب خجسته واقعشده بود و بر خوشگلی او افزوده بود. چشمهای میشی گیرنده، دندانهای سفیدی که هر وقت میخندید، با رشادت آنها را بیرون میانداخت، سر کوچک، فکر کوچک و آن نگاه بیگناه، مثل نگاه برهای که به سلاخ خانه میبردند، برای منوچهر او یک بت یا یک عروسک چینی لطیف بود که میترسید به آن دست بزند و کنفت بشود. از روزی که با خجسته آشنا شده بود، او را به طرز وحشیانهای دوست داشت. هر حرکت او برای منوچهر پر از معنی، پر از دلربایی بود و فکر متارکه با او به نظرش غیرممکن بود.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 20.۵۷ مگابایت |
مدت زمان | ۲۲:۲۷ |
نویسنده | صادق هدایت |
راوی | حسین نصیری |
ناشر | گیوا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۰/۰۸/۰۳ |
قیمت ارزی | 2.۵ دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
داستانی درباره عشق دو نفر که منو درگیر نکرد و برام جالب نبود. حرف خاصی دربارش ندارم. کنار هم بمونیم و به هم کمک کنیم.
فقط باعث میشه حال و هوای اون روزها قبل از انقلاب رو برامون تصویرسازی می کنه
تعجب میکنم از آقای نصیری دو بار اشتباه خوندند
صادق هدایت بهترین