بخشی از داستان:
مردی که شبانه سر راه خونسار سوار اتومبیل ما شد خودش را با دقت در پالتو بارانی سرمهای پیچیده و کلاه لبهبلند خود را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. مثل اینکه میخواست از جریان دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدا بماند. بستهای زیر بغل داشت که در اتومبیل دستش را حایل آن گرفته بود. نیمساعتی که در اتومبیل با هم بودیم، او بههیچعنوان وجه در صحبت شوفر و سایر مسافرین شرکت نکرد. از این رو تأثیر سخت و دشواری از خود گذاشته بود. هر دفعه که چراغ اتومبیل و یا روشنایی خارج، داخل اتومبیل ما را روشن میکرد، من دزدکی نگاهی بهصورت میانداختم. صورت سفید رنگپریده، بینی کوچک قلمی داشت و پلکهای چشمش به حالت خسته پایین آمده بود. شیار گودی دو طرف لب او دیده میشد که قوت اراده و تصمیم او را میرساند. مثل اینکه سر او از سنگ تراشیده شده بود. فقط گاهی تک زبان را روی لبهایش میمالید و در فکر فرو میرفت.
اتومبیل ما در خونسار جلوی گاراژ «مدنی» نگه داشت. اگرچه قرار بود که تمام شب را حرکت بکنیم، ولی شوفر و همهی مسافرین پیاده شدند. من نگاهی به در و دیوار گاراژ و قهوهخانه انداختم که چندان مهماننواز به نظرم نیامد، بعد نزدیک اتومبیل رفتم و برای اتمام حجت به شوفر گفتم: «از قرار معلوم باید امشب را اینجا اطراق بکنیم؟»
«بله، راه بده. امشب و میمونیم، فردا کلهی سحر حریکت میکنیم.»
یکمرتبه دیدم شخصی که پالتو بارانی به خود پیچیده بود به طرفم آمد و با صدای آرام و خفهای گفت: «اینجا جای مناسب نداره، اگه آشنا یا محلی برای خودتون در نظر نگرفتین، ممکنه بیایین منزل من.
«خیلی متشکرم! اما نمیخوام اسباب زحمت بشم.»
«من از تعارف بدم میآید. من نه شما رو میشناسم و نه میجوام بشناسم و نه میخوام منتی سرتون بگذارم. چون از وختی که اتاق به سلیقهی خودم ساختهام، اتاق سابقم بیمصرف افتاده. فقط گمون میکنم از قهوهخانه راحتتر باشه.»
لحن سادهی بیرودربایستی و تعارف و تکلیف او در من اثر کرد و فهمیدم که با یک نفر آدم معمولی سروکار ندارم.
داستان کوتاه قشنگی بود.
صدای راوی خوب است، اما تند میخواند و جملات با لحن درست که مفهوم را به راحتی برسانند خوانده نمیشوند. در کل گویندگی متوسط است.
موسیقی متن هم کمی حواس را پرت میکند و حظورش ضرورتی نداشت و بهتر بود تنها در انتهای داستان نواخته میشد. به علاوه ریتم دله ره آور و پرشور آن با حال و هوا و مضمون داستان چندان همسو نبود.
در انتهابه نظرم این اثر متوسط است و با توجه به کوتاهی آن، نمره قابل قبولی میگیرد.
5
اجرای روان 🎙️
تلخ ☕️
پربار 🌳
گیرا 🧲
شخصیت اصلی، که نامی ندارد، با نوعی یأس عمیق و انزوا دست و پنجه نرم میکند. او گویی از دنیای بیرون بریده و در تاریکی خودساختهای پناه گرفته است…هدایت با مهارت خاصی بحران هویت، احساس پوچی و انزوای انسان مدرن را در قالب توصیف این تاریکخانه نمایش میدهد. او ذهن راوی را مانند دخمهای تاریک به تصویر میکشد که در آن انسان، دور از اجتماع، با ترسها و توهماتش تنها مانده است…