شمارهی یکشنبهی کارنتز فولکزایتونگ مطلب ذیل را در اخبار محلی درج کرد: «در روستای A (از ناحیهی G)، زنی خانهدار، پنجاهویکساله، جمعهشب با خوردن بیش از حد قرصهای خواب خودکشی کرد.»
هفت هفتهای میشود که مادرم مرده؛ چه خوب میشد اگر پیش از نیاز به نوشتن از او، دستبهکار میشدم. آن عزم جزمی که در تشییعجنازهاش حس میکردم، فروکش کرد و واکنش من به خبر خودکشیاش، فرو رفتنم در ورطهی بیکلامی کسالتبار بود. بله، دستبهکارشدن: آن هم از فرطِ هرازگاهی حس نیازم به نوشتن از مادرم. نیازی چنان مبهم که اگر دستبهکار نمیشدم، میتوانستم در وضعیت فعلی روحیام، همینطور بنشینم پشت ماشینتحریر هی یکریز تقوتق حروفی مشابه را بهصدا درآورم. این نوع حرکتدرمانی به حال من هیچ فایدهای نداشت که نداشت، فقط باعث خمودی و دلمردگیام میشد. چارهاش شاید مسافرت بود، که اگر در سفر بودم، یلگیها و دلگیهای سبکسرانهام نمیگذاشت آنقدرها اعصابم خُرد شود.