و من
دختر جنگ زدهای
که یک سالگیاش را
به آتش بازیِ تیر و خمپاره جشن گرفته
و کودکیاش را گُم کرده است
هنوز خاطرهی اولین فرار را یادم هست
مادرم آرزوهایش را
در حیاط خانه چال کرد
و زنانگیاش را
در پوتینهایی که دویدن را برایش آسانتر میکرد
و سالها بعد
نه اثر از خانه بود
نه حیاط
و نه آرزوهایش
بعد از آن همچون قوم بنیاسرائیل
انگار که به جایی تعلق نداشت
چشمانش آواره بودند
و تنها داراییاش
قلبی بود که به هیچکس تعلق نداشت
و من
خاکستر جا ماندهی نسلی سوخته
با هر نسیم از گوشهای زبانه میکشم
اما قلبم را محکم گرفته است مادر
باید به جای او عاشقی کنم
شاید زندگی کنم