بونوئل دوست نداشت در نوشتارش، لترایش، از کلمات اسپانیایی استفاده کند. از نامه نوشتن با دست اکراه داشت و ترجیح میداد مکاتباتش را با تایپ دوانگشتی بر روی ماشینتحریر انجام دهد.
آیا اصلاً نوشتن را دوست داشت؟ فکر میکنم که نه. او مرد سکوت بود، مرد مراقبه. هنگام کار روی یک فیلمنامه، لذت بیپایانی در بازیهای بیشمار و نابهسامان تخیل مییافت. آن لحظات را بهترین لحظات زندگیاش میدانست. او عاشق خنده، بازی، بداهه و گفتن داستان بود: حتا گاه روزی چندبار تعریف کردن روایتهای مختلف و هوشمندانهی یک داستان. فیلمسازی نسنجیده ــ که اصل اساسی کارش بود (آن شیوهی باشتاب فیلم ساختن) ــ حوصلهی او را کمی سر میبرد. میگفت که سینما شبیه متصدی لباسی است که ناگهان با دو جفت کفش و یک سؤال جلوِ آدم ظاهر میشود: کدامش مال صحنهی رقص است؟ باید جوابی برای این سؤال داشت. یک کارگردان هیچگاه نمیتواند پاسخ متفرعنانهی «من نمیدانم» یا «برایم مهم نیست» را به او حواله کند.
و نوشتن؟ کار کردن منزویانه پشت میزتحریر؟ بونوئل بهندرت درگیر نوشتن میشد. حتا یک نویسنده هم بین شخصیتهای فیلمهایش وجود ندارد. او گاهی به تنهایی پرامنیت نقاشان، و ویژگیهای جسمانی مشغولیتشان، غبطه میخورد؛ اما به کار نویسندهها نه. بهجز یکی دو استثنا فیلمنامههایش را هم خودش ننوشت. این وظیفه همیشه بر دوش فیلمنامهنویس بود (هجده سال بر دوش من)، کسی که شبها مسئول شکل بخشیدن به یادداشتهای اگر نه نامنسجم اما همیشه نامرتبی بود که در طول روز به شکل بداهه به ذهن بونوئل رسیده بودند. صبح روز بعد، ما این دستنویسها را باهم میخواندیم، بیشتر وقتها میریختیمشان دور، گاهی تصحیحشان میکردیم، و از این کارها.
از نوشتن فاصله میگرفت. فیلم بود که همیشه پیشاپیش جلو میرفت و در دست او سخن میگفت. ارتباط با کاغذ ــ کاغذی که میخواهد همهچیز را ساکن کند ــ بهنظرش دشوار بود، تقریبا خطرناک، و بههر حال یک ریسک.
با اینهمه در جوانیاش سعی کرده بود بنویسد، و بهواقع هم مینوشت، به همین خوبی که اینجا میبینیم: شعر، مقاله، طرح فیلم. نیز، همانطور که خودش هم اغلب میگفت، استعدادی ذاتی در سوررئالیسم داشت، نشانههایی که میشود آشکارا در همین کتاب دیدشان. او (همراه دالی) سگ اندلسی را حتا پیش از آنکه از فعالیتهای سوررئالیستها در پاریس آگاه شود، نوشت.
بعدها، که فیلمساز شده بود، چندباری بهسمت چیزی دورخیز کرد که «نوشتهها بامساعدت...» مینامیمشان، آثاری خلقشده با همکاری دیگران، چرا که خودش فیلمنامهنویس نبود. به عنوان مثال، من قطعهای نمایشی نوشته بودم با نام خاطرات قرون وسطایی آراگون سفلا: اسمی که دقیقا مطابق نظر او انتخاب نشده بود، بلکه پس از مباحثات فراوان و یادداشتهای دقیقی که برمیداشتم به آن رسیده بودیم. این متن بعدا در کتاب با آخرین نفسهایم نیز آمد، تنها کتابی که در زمان زنده بودن بونوئل و با نام او چاپ شد، کتابی که من آن را نوشتم. اما من آن کتاب را کنار خود او نوشتم، در مکزیکو؛ روزی سه ساعت با او مشورت میکردم تا سرانجام بتوانم جرئت کنم و بنویسم: «من، بونوئل...» هجده سال کار شانهبهشانه با او مجوز چنین عملی را به من اعطا کرده بود. و بههر حال، او همهچیز را بازخوانی میکرد، یکی دو جمله را رد میکرد (گرچه خیلی بهندرت)، و گهگاه کلمهای را تغییر میداد.