هدف اصلیِ این نوشتار کند و کاوی در دو حوزه محوریِ فلسفه جدید، یعنی نظریه شناخت و فلسفه زبان، است، و محتوای آن آموزههایی است که از آثار دانِلد دیویدسن،(۱۲) یکی از برجستهترین فلاسفه تحلیلی معاصر، در جهت حل دو مسئله «معرفت» و «معنا» خوشهچینی شدهاند. در این مقدمه ابتدا تصویری کلی از جایگاه و اهمیت این دو مسئله فلسفی به دست میدهیم، سپس اَحوال و آرای دیویدسن را اجمالاً معرفی میکنیم و در نهایت نقشهای از مسیر این نوشتار ترسیم میکنیم.
بحث از ماهیت، حدود، و توجیه «معرفت» را میتوان مهمترین معضله فلسفه مدرن برشمرد که در فلسفه رنه دکارت،(۱۳) فیلسوف فرانسوی سده هفدهم، صورت جدید و رادیکالی به خود میگیرد: سوژه بر ابژه «تقدم معرفتی» مییابد، و «منِ اندیشنده» دائر مدار جهان میشود. با این «سوبژکتیویسمِ» ریشهای، دیگر همهچیز، حتی خدا، برای اثباتِ وجود و ماهیتش به «برهان» و «استدلال» نیاز دارد، روندی که نهایتا از بطن سوژه، و منابع معرفتیاش، استخراج میشود. فراورده این فلسفه در مبحث رابطه نفس و بدن، به مثابه الگوی اصلیِ نسبتِ سوژه و ابژه، در این حکمِ دکارت تبلور یافت که این مسئله با فکر نکردن به آن بهتر حل میشود. افزون بر این، دکارت با تقدم بخشیدن به بحث معرفت، عملاً پرسشهایی نظیر «جهان فینفسه چه احکام و اوصافی دارد؟» را به نفع پرسش «من درباره این جهان چه میتوانم بدانم؟» کنار زد، و با این حرکت، به قول برنارد ویلیامز، فلسفهای را بنا گذاشت که با محوریت «من» از پرسشی به صیغه اولشخص شروع میشود، و این یعنی بنیانگذاری «معرفتشناسی اولشخص».
دیوید هیوم بدیل این عقلگرایی ریشهای را در سنّتِ تجربهگرایی پدید آورد، و در صدد برآمد با پیریزیِ شناخت نه بر وجودِ یک «جوهرِ اندیشنده» بلکه بر «انطباعات حسی بیواسطه»، دامانِ فلسفه تجربی را از فرض وجودِ جواهرِ نفسانی و جسمانی، که در دو فلسفه تجربهگرایانه جان لاک و جُرج بارکلی عرض اندام میکردند، پاک کند، و علمی ناظر به «طبیعت انسان»، همسنگِ علم فیزیک نیوتنی، پایه گذارد. نتیجه کار، همانطور که خود اذعان داشت، شکاکیتی بود که از حیث نظری میتوانست تا قلب «جمیع تجارب» نفوذ کند. در همین راستاست که برتراند راسل، دیگر تجربهگرای سرسختِ بریتانیایی، در قرن بیستم اظهار کرده است که ما هنوز از بسیاری جهات ــ مثل تحلیلِ درستِ مسئله استقرا، تبیینِ صحیح ماهیت «خود»، و مهمتر از همه توضیحِ دقیقِ «رابطه علیت» ــ از هیوم جلوتر نرفتهایم.
اما ایمانوئل کانت، که در فضای فلسفه عقلگرایانه لایبنیتس تنفس میکند، و به ایده تأسیس «متافیزیک جزمی» اعتقاد دارد، در صدد برمیآید بین دو سنّتِ عقلگرایی، با تأکیداتش بر عقلانیت ناب و نیز «کلیت» و «ضرورت» در مقام معیارهای معرفت یقینی، و تجربهگرایی، با تأکیداتش بر لوح سفید ذهن و نیز ریشه «تجربی» داشتن کل معرفت انسانی، جمع بزند، و توازنی بین «رئالیته» و «ایدئالیته» برقرار سازد. نتیجه کار وی طرح افکندن نوعی نظام ایدئالیسم استعلایی است که دعوی «رئالیسم تجربی» دارد. دوره بعدی تاریخ فلسفه را شاید بتوان در پرتو تلاش گسترده اکثر فلاسفه برای «حل» یا «انحلالِ» مسائلی فهمید که نخستین فیلسوفان دوره مدرن برای ایشان به جا گذاشتند؛ به عبارتی، ترجیعبندِ بسیاری از قطعات مهم تاریخ فلسفه را، در این بُرهه، این پرسش کانتی شکل میدهد که «شرایطِ امکان معرفت چیست؟». بدین ترتیب، در این دوران این معضل مطرح میشود که نسبتِ معرفتی یا غیرمعرفتی «سوژه» با «ابژه» از چه قرار است، و هویاتی مثل «شیءِ فینفسه» چه جایگاهی در نظام متافیزیکی دارند؟