دلم میخواست کتابی بنویسم که آدم حتی بعدِ از دست دادن عشقش هم بتواند بخواندش. این مردی که به تازگی همسرش را از دست داده است، دیگر قادر به خواندن نیست: «من جز این کتابها چیزی نمیخواهم. در این دنیا، هیچچیز، حتی برای لحظهای، مرا از غنودن در روشنایی باز نخواهد داشت، و مانع تمرکزم روی دهان باز پوچی نخواهد شد؛ تماشای این دندانهای مرمرین که در نهایت هر آنچه را برایمان باارزشترین است خرد خواهند کرد.» وقتی او حرف میزند، خرزهرههای باغش تبدیل به برف میشوند: روز ناگهان از راه میرسد، گلها به ستیز با تاریکی بر میخیزند، چهرۀ دوستم زیر نورهای صورتی رنگ، مشتعل میشود. در حالیکه در تاریکی به دنبال همسرش میگردد، چیزی جز خودش نمییابد. من بدبینی او را نسبت به کتابها درک میکنم. رنجی که از عشقمان داریم هنوز هم عشق ماست و مانع سُر خوردنمان در سیاهی ــ چراکه دلسوزیهای وحشتناک ما را به آنجا سُر میدهند. گلهای دیگری در باغ سرگردانند. آبیِ آنها در روز نزدیک بود کورم کند. گلها با اولین هجوم باد خم میشوند، از رنگشان مثل خون بخار بلندمیشود. خرزهره مقاومت میکند. درلحظۀ ترک ما، برف ماورای طبیعی آن هنوز همانجاست. هر روز صدها تابوت در سراسر جهان به زیر خاک میروند، یا همراه با آنچه درونشان است ــ آنان که مسخ جذبۀ مرگ شدهاند ــ سوزانده میشوند. آنها همهچیز را میدانند ولی لب به سخن نمیگشایند. سکوتشان درست شبیه سکوت گلهاست. چشمها، هرگز نمیشود به درونشان راه یافت. اقاقیای بنفش، در حال نشو و نما روی دیوار کوچک: قدیسهای به وجد آمده. روزی زیر دو متر سکوت بودم و یاد او افتادم. مردم مرا به خاطر ضعیف بودن سرزنش میکنند؟ پس به استاد دُوگِن چه خواهند گفت؟ این عارف ژاپنی قرن سیزدهم که مینویسد: «کل کائنات زادۀ احساسات و تأملات گلهاست.»