از چند هفته پیش، مصعب تبدیل به قلب تپنده فعالیتی مورچهوار شده بود. شاه سونگور قصد داشت دخترش را به همسری شاهزاده سرزمین نمک درآورد. کاروانهای بسیاری از نواحی دوردست میآمدند و ادویه و دام و پارچه به ارمغان میآوردند. معمارها مشغول عریض کردن میدان بزرگ درگاه قصر بودند. همه حوضها آذین شده بود و فروشندگان در ستونی طویل، کیسههای بیشمار گل آورده بودند. زندگی در مصعب با آهنگ تازهای در جریان بود. هر روز که میگذشت، جمعیت افزایش مییافت. دیگر هزاران خیمه فشرده به هم در امتداد خاکریزهای بارو، حومه وسیع شهر را با پارچههای رنگارنگ نقاشی کرده بود و در آنها فریاد بازی کودکان با سروصدای چهارپایان در هم میآمیخت. صحرانشینها از راه دوری آمده بودند تا در این روز بزرگ حاضر باشند. آنها از هر سو میآمدند تا مصعب را ببینند. میآمدند تا در جشن ازدواج سامیلیا، دختر شاه سونگور، شرکت کنند.
در طی چند هفته گذشته همه ساکنین مصعب و همه صحرانشینان هدایایی را که برای عروس آینده آورده بودند، در میدان اصلی گذاشته و تل عظیمی از گل، طلسم خوشبختی، کیسه غلات و سبوهای شراب فراهم آورده بودند. همه میخواستند به دختر شاه سونگور هدیهای تحسینآمیز بدهند و برایش دعای خیر بخوانند.