
کتاب هیولایی صدا میزند
نسخه الکترونیک کتاب هیولایی صدا میزند به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید
نقد و بررسی کتاب هیولایی صدا میزند
درباره کتاب هیولایی صدا میزند
کتاب هیولایی صدا میزند A Monster Calls نوشتهی پاتریک نس، داستانی تخیلی است که در لایههای زیرین خود به مفاهیم عمیق و مهمی پرداخته و خواننده را مجبور به تفکر میکند. داستان از زبان پسری به نام «کانِر اومالی» روایت میشود که با مادر و مادربزرگش زندگی میکند. مادر کانر دچار بیماری سرطان بدخیم شده است و کانر هر روز شاهد ضعیفتر شدن مادرش است. پدرش هم به دلیل کار، دور از آنها زندگی میکند و وظیفهی نگهداری اصلی از مادر بیمار کانر، به عهدهی خود اوست. از همان ابتدای داستان، شما با شوک بزرگی مواجه میشوید، زیرا متوجه میشوید که کانر درست بعد از این که بیماری مادرش شدت مییابد، دچار کابوسهای شبانهای میشود که موجب وحشت مداوم او شدهاند. تا این که در یک شب زمانی که به خاطر یکی از همان کابوسهای همیشگی از خواب میپرد، متوجه میشود که در تاریکی خوفناک هفت دقیقهی پس از نیمهشب، کسی با صدای وهمانگیزی او را صدا میزند! در نهایت او متوجه میشود که آن شخص، درخت روبروی پنجرهی اتاقش است که به هیبت یک هیولا با دستهایی به سان شاخ و برگ درختان درآمده و او را صدا میزند. کانر ابتدا تصور میکند که این هیولا که هر شب به سراغ او میآید، در واقع همان فشارهای روانی است که در این روزهای سخت تحمل میکند و این گونه در زندگی او تاثیرش را گذاشته است، ولی فردا صبح که از خواب بیدار میشود، متوجه آثار و شواهدی میشود که حضور هیولا را اثبات میکند! این هیولا تنها به دنبال این است که به کانر یک چیز بگوید و آن هم «حقیقت» است؛ اما برای این که به او حقیقت را بگوید، کانر باید کارهایی که هیولا از او میخواهد را انجام دهد! حال پاسخ این که حقیقت چیست و چرا کانر در جهان واقعی این موجود را میبیند و این هیولا از او چه میخواهد را میتوانید با خواندن این داستان مهیج پیدا کنید.
شاید کتاب حاضر در نگاه اول یک داستان صرفا تخیلی درباره توهمات یک پسر سیزده ساله به نظر بیاید، اما زمانی که آن را بخوانید، متوجه میشوید که با داستانی فراتر از یک داستان فانتزی روبرو هستید. این داستان روایت کنندهی درد و رنج یک پسر نوجوان است که از دنیا خشمگین است و با هیچکسی رابطهای ندارد به جز یک هیولا! این داستان روایت کنندهی عشق، خشم، انزوا، تنهایی و غمی است که بعد از خواندنش، بیشک نمیتوانید بر بغض خود غلبه کنید. نویسنده این داستان را در فضایی تاریک و غمآلود ترسیم کرده است که در برخی مواقع با طنزی تلخ، شما را میخنداند اما طولی نمیکشد که با به تصویر کشیدن یک صحنهی دردآلود که در عین فانتزی بودن کاملا برای همگان قابل لمس است شما را شگفت زده میکند. این تبادل و تغییری که در داستان رخ میدهد و موجب تبدیل کمدی به تراژدی میشود، از هوش بالای نویسنده و درک عمیق او از غم نشات میگیرد. شاید همین احساسات متناقض است که موجب میشود خوانندگان این داستان هیچ وقت آن را از یاد نبرند.
کتاب هیولایی صدا میزند، نوشته پاتریک نس با ترجمهی رباب پور عسگر توسط انتشارات کتابسرای تندیس در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است تا با خواندن آن، تجربهای بینظیر از خواندن یک کتاب فانتزی توام با تراژدی داشته باشند.
درباره پاتریک نس نویسندهی کتاب هیولایی صدا میزند
پاتریک نس متولد 1971 در ایالت ویرجینیا است. او نویسنده موفقی است که برای کتاب هیولایی که صدا میزند، برندهی مدال سالانهی کارنگی از کتابداران بریتانیا شده است. از آثار او اقتباسهای زیادی در سینما شده که یکی از آنها کتاب هیولایی صدا میزند است و دیگری دکتر چه کسی است. او دارای آثار متعددی از جمله جهان جدید، همسر کرین، بیشتر از این، پاسخ و پرسش و... است.
در بخشی از کتاب هیولایی صدا میزند میشنویم
در مورد کابوسش به کسی چیزی نگفته بود. مسلماً نه به مادرش گفته بود و نه با فرد دیگری در این مورد حرفی زده بود. نه به پدرش که دو هفته یک بار (در همین حدود) زنگ میزد، به مادربزرگش به هیچوجه و به هیچکس در مدرسه هم چیزی نگفته بود. مطلقاً به هیچکس حرفی نزده بود.
اتفاقی که در کابوسش افتاده بود، چیزی نبود که کسی بخواهد بداند.
کانر با بیحالی چشمهایش را باز و بسته کرد، سپس اخم کرد. چیزی کم بود. کمی هشیارتر روی رختخوابش نشست. کابوس رفته بود، ولی چیز دیگری وجود داشت که نمیتوانست آن را تشخیص دهد، چیزی که متفاوت بود، چیزی که...
تقلا کنان در سکوت گوش داد، ولی تمام چیزی که میشنید خانهی ساکت، تیکتیکهای گاه و بی گاهِ طبقهی پایین که خالی بود یا صدای تخت خواب و ملافهی مادرش از اتاق کناری بود.
هیچچیز.
سپس چیزی نظرش را جلب کرد؛ چیزی که او را بیدار کرده بود.
کسی در حال صدا زدنِ او بود.
کانر.
وحشت سراسر وجودش را گرفت و دل و رودهاش به هم میپیچید. آن چیز دنبالش کرده بود؟ راهی پیدا کرده بود و از کابوس بیرون آمده بود و...؟
به خودش گفت: «احمق نشو. تو خیلی بزرگتر از اونی هستی که هیولاها دنبالت باشن.»
همینطور هم بود. ماه گذشته سیزده سالش را پر کرده بود. هیولاها برای بچهها وجود دارند. برای آنهایی که جایشان را خیس میکنند. هیولاها برای...
کانر.
آنجا بود. کانر آب دهانش را قورت داد. امسال ماه اکتبر بیش از حد گرم و پنجرهی اتاقش هنوز باز بود. شاید این صدای خشخش پردهها بود که به خاطر وزش نسیم به هم میخوردند و صدایی شبیه صدای...
کانر.
بسیار خوب، صدای باد نبود. مطمئنا صدای یک انسان بود، ولی صدای کسی که او را نمیشناخت. بدون شک، مادرش نبود. اصلاً صدای زن نبود. لحظهای فکر احمقانهای به سرش زد، شاید صدای پدرش بود که آنها را غافلگیر کرده و از آمریکا برگشته بود و نتوانسته بود به موقع زنگ بزند و...
کانر.
نه. پدرش نبود. این صدا یک خصوصیت داشت: خصوصیتی هیولایی، وحشی و رام نشده.
سپس صدای غژغژ سنگینی را از بیشهی بیرون از خانه شنید. انگار چیزی غولپیکر روی سطحی چوبی راه میرفت.
نمیخواست برود و نگاه کند. ولی درست همان لحظه، بخشی از وجودش میخواست بیشتر از هر کار دیگری به بیرون نگاه کند.
آنچه در بالا خواندید بررسی و نقد کتاب هیولایی صدا میزند بود. خرید و دانلود این اثر در همین صفحه امکانپذیر است. برای مطالعهی دیگر کتابها در زمینهی داستان میتوانید به قسمت دستهبندی کتابها مراجعه و کتابهای این موضوع را یکجا مشاهده کنید.
نظرات کاربران درباره کتاب هیولایی صدا میزند