اول سلام. قدم نورسیده مبارک. دوم: چهار سال و چند ماهه که تو رو ندیدهم؟ خیالی نیست. یادم میآد اولین باری که تو رو دیدم مانتو اُپلدار خردلیرنگی پوشیده بودی. یه مدتی مُد بود ولی اواخر دیگه خریداری نداشت. نمیدونم تو چرا هنوز میپوشیدی. خیلی بدرنگ و بیقواره بود.
ناراحت که نمیشی این همه رک و راستم؟ قبلاً نبودم. خودت که چند سالی با من زندگی کردی و میدونی که این طوری نبودم. اون موقعها توی بازارچه پشت خونه ما، که بعد از ظهر پنجشنبهها علم میشد، پر بود از این رخت و لباسهای عتیقه. یادت که میآد؟ هنوز هم هر هفته یک بار، درست روزهای پنجشنبه از ساعت یک به بعد، سر و کله فروشندههای دورهگرد توی بلوار آذر پیکان پیدا میشه. با زنبرادرم تعقیبت کرده بودیم ببینیم رفتارت تو کوچه و بازار چطوره؟ میخواستیم ببینیم جلف نیستی، خدای نکرده، سبکی نمیکنی، بعد پا پیش بگذاریم و بیاییم خواستگاری. اولین بار زنبرادرم توی میوهفروشی آقا کریم تو رو دیده بود.
هنوز که هنوزه پنجشنبهها حوصله داشته باشم سری به بازارچه میزنم. بیشتر حوالی نه و نیم شب میرم که خلوتتره. وگرنه قبل از اون، اون یه گله جا، غلغله آدمه. هی توی هم میلولند و از این غرفه به اون غرفه میرن. بیشتر به هوای فلافل و سمبوسهست که ویرم میگیره سری به اون جا بزنم. تو که خودت خوب میدونی عاشق فلافل و سمبوسهم. گرچه فروشندهش آدم بدعنقیه. یکی دو سالی بیشتر نیست که اومده. اونو ندیدی. رنگ صورتش مثل دوده سیاهه و یه خرمن موی وزوزی هوار شده روی سرش. اتاقک سوزولیتش رو کرده غرفه فلافلی.
گهگداری هم یکی دو بسته دستمال دستشویی، پیچگوشتی یا آچاری اگر توی خانه نیاز داشته باشم و یکی دو تا قاب کوچک میخرم و برمیگردم خونه. از همین قابهای چوبی که روشون با جوهر سیاه تصویر زن و مرد لاغری رو میکشن و گاه خیلی حوصله میخواد تا بفهمی منظور نقاش از اون چی بوده؟ گرچه بیشترشون الاّبختکی نقاش میشن و بیشتر بازاریان تا چیز دیگه.