اسفندیار که نویسندهای است با چند کتاب و همسر و فرزند به تمام چیزها پشت پا زده و بدون خبر به زادگاهش روستایی در نزدیکی شهر داریون برگشته تا افسانههای کهنه این ده و خاندان بزرگش را روایتکند . افسانههایی که همه با فرشته و جن و آل درآمیخته . انسانهایی که با پری ازدواج میکنند افرادی که به خوابهای چندساله میروند پدربزرگهایی که پر در میآورند و پرواز میکنند …… برشی از رمان “عروس آب” میخوانیم: همهی ما گرفتار عذاب و عقوبتیم. از اجدادمان که گناهی نابخشودنی کردند و آمد آنچه بر سرشان باید بیاید و از ما که میراث دار عذاب آنهاییم. نوشته سگ تورهها مدام زوزه میکشند این شبها. باد چنان میپیچد میان شاخ و برگ گَز و کَهورها که انگاری جن درونشان چالکرده باشد. نوشته گور و گود و مَعجَرِ آن مقبرهی سنگیِ داخل نخلستان پدری، چند صباحی است شده جولانگاه جنی چرک و سیاه که دمبهدم خرناس میکشد و بوی عرق تنش از هوش میبرد آدمی را. نوشته با این حال اگر روزی مُردم، از پشیمانی مردهام نه از ترس. نوشته کجیل بانو را یادت هست؟ یادت هست چه قصهها که نمیگفتند از او؟ نوشته که آن اِشکفت پوشیده از سنگ و ساروج را پیدا کرده. نوشته اگر گفتی چه داخل آن دیده ام؟ استخوانهای موجودی بس غریب که نه آدمیزاد است، نه گربه است، نه سگ است و نه هر جنبندهی دیگری. انگاری موجودی غریب، از جایی دیگر، زمانی دیگر، جهانی دیگر آمده آنجا که فقط بمیرد. بمیرد و خلاص! خلاص شود از درد و رنجی که شاید گرفتارش بوده تا به آن روز. درد و رنج که فقط مختص آدمی نیست. نوشته اگر روزی استخوانهای من هم میان اشکفتی پوشیده از سنگ و ساروج پیدا شد تعجب نکن. شاید این گونه خلاص شوم از درد و رنج. نوشته مَثَل این اشکفت، مَثَل زهدان مادر است که آدمی در ابتدا زندگیاش از آنجا آغاز می شود. نوشته شاید این گونه؛ زندگی جدید و دوبارهای از سر گیرم که در آن نه اثری از عذابی است که به واسطه خبطی در کودکی گریبانگیرِ آدمی شده و نه رَدُ و نشان از عجوزهای ورد خوان، نه حتی پریزادی غَماز، و نه اجنهای چرک و سیاه و نه هر چیز دهشتآور دیگر…