ویلِت نهتنها آخرین اثر شارلوت برونته است بلکه قله قدرت نویسندگی او نیز بهشمار میآید. شارلوت برونته در این اثر چنان هنرنمایی میکند و چنان تأثیری بر خواننده خود میگذارد که بسیاری از نقادان آن را حتی از جِین اِیر هم برتر دانستهاند. دیوید لاج، نظریهپرداز ادبی و نویسنده معاصر، معتقد است که ویلِت پختهترین اثر شارلوت برونته است و نمونه کلاسیکی است از آنچه در نقد ادبی به «آشناییزدایی» معروف است. او میگوید که ویلِت کتابی است اصیل، نه به این معنا که شارلوت برونته چیزی ابداع کرده که سابقه نداشته، بلکه به این معنا که کاری کرده تا ما چیزها و کارها را همانطور که هستند ادراک کنیم نه آنطور که از قبل میشناسیم و به آن خو گرفتهایم. یعنی نویسنده از شیوههای مرسوم و معهود در بازنمایی واقعیت عدول کرده است. ویلِت رمان تأثیرگذاری است درباره فروخوردن احساس و تاب آوردن در برابر فشارهای بیامان که لوسی اسنو (قهرمان داستان) با استقامت و شکیبایی تحسینبرانگیزی آن را از سر میگذراند. لوسی اسنو نهتنها با قیدوبندهای نظام اجتماعی روبهرو میشود، بلکه در عین حال میخواهد که دوست بدارد و دوستش بدارند.
واقعا از کار دنیا تعجب میکنم. برای کتاب به این خوبی میگن توصیفاتش زیاده. اما کتاب قتل در قطار سریع السیر شرق، با اونهمه حرفای کشدار، میشه شاهکار ادبیات. خود راوی توی اون کتاب گفته بود که مکالمات پوآرو و افسر، داشت به ت کرار جملههای قبلی کشیده میشد؛ با این حال، تمام اون تکرارهای حوصله سربر رو دقیقا آورده بود! تازه بعدش هم یه مکالمه پرتکلف بین دو نفر دیگه. اما جملههای این کتاب (ویلت) واقعا بهجا و قشنگه. نویسنده بلده چطور بعضی از جملههاش رو جمع و جور کنه. آدم هم که میره توی حس داستان. دیگه مشکلش چیه؟ دوستان، کمی هم کتاب بد بخونین تا قدر کتابهای خوب رو بدونین.